نمیدانم چرا چنین ساده لوحانه افسانه ها را باور میکنم،باور میکنم که روزگاری دور عاشقان به صحرا میزدند و معشوقه ها واژه ی خیانت را از لغتنامه ذهن می شستند و غسل وفا میدادند دل را.
نمیدانم کجای جهان لنگ میزند که من دل به دل اسطوره ها میدهم و پا به پایشان زیستن را زمزمه میکنم . روزی کمان آرش را برمیدارم تا مبادا گزند بیند و دیگر روز پیشمان به خود میگویم بگذار آرش همان عقابی باشد که مرگ شرافتمندانه را به زندگی کلاغ وارانه نفروخت و جاودان شد.
در شبی دیگر همسفر شازده کوچولو می شوم و با هم شرط میبندیم که تمام انسانها را اهلی کنیم و باز نمیدانم چه میشود که نمیشود.
روزهایی هم هست که سهراب به سراغم می آید پشت هیچستان ، و شاملو مدام در گوش چپم زمزمه میکند : " ما بی چرا زندگانیم" و فروغ از اسارت میگوید از ستاره ها و نامه های عاشقانه و دیگر بار چخوف با سه خواهر یک باغ آلبالو از دیاری دور می آید و چون به خود می آیم هفت شهر عشق را پیموده ام و دست در بال سیمرغ به ناکجا آباد سفر میکنم.
ا..م..ا.. همچنان این زندگی با چشمهای نیمه باز را دوست دارم....
از: خود