بر دیوار نقش بسته بود و همیشه جلوی چشمانمان بود آنچه را در گذر زمان می دیدیم ، آدمهایی ساده، گرفتار در ترسی خودساخته که قدرت رهایی از آن ندارند، می دانند راه نجاتشان چیست اما جربزه ندارند تا فریاد زنند و رهایی یابند. قساوتی عریان ،شقاوتی بی انتها، حرص و طعمی سیری ناپذیر که در بند کشیده است جامعهای را و دایهای مهربانت از مادر و عروسک گردانی چیره دست که می گرداند عروسکان خیمه شب بازی را و هر آنکه چشم بگشاید، بِبُرَد بند نفسش را و آنانی که نقاب به چهره دارند و بردهی بی جیر و مواجب عروسک گردانند.
داستانی غریب با اسامی قریب، از شیرآقا و فریاد تا آنا و غوزی، که تداعی کنند شخصیتهایی را در اذهان بینندگان ،درامی قوی با ضرب آهنگی مناسب و خط داستانی محکم، بی حاشیه و مستقیم، و گروهی جوان و سرزنده که اهتمام دارند تا نمایشی بی نقص را به صحنه آورند، ترفندی ساده اما جذاب در نورپردازی که روایت داستان را پیچیده تر می کند، گرچه نور بر شخصیتها تابیده است اما زوایای پنهان و ترسناکی هنوز وجود دارد،تعدد بازیگران زیاد است اما میزان سنها، درست و هوشمندانه است، شخصیتهایی از متن جامعه و باور پذیر، که با ایفای درستِ تمامی نقشها با چاشنی طنز تلخ، دو صد چندان کرد لذت دیدنش را، و در انتها، کارگردانی نمایش دست مریزاد دارد .