سنگ بودم که کسی کوه حسابم نکند
یخ زدم تا تب چشمان تو آبم نکند
با تو از صبح نگفتم که دلت تب دارد
روزهای همه ی زندگی ات شب دارد
شانه های تو زمینی است که شخمش زده اند
سهمت از خانه همینی است که شخمش زده اند
خسته از آدمها ، رویایی در قفسی
نخزیده است خیال
... دیدن ادامه ››
تو به رویای کسی
نخریده است کسی قصه ی بی رنگت را
ننوشته است دلی سفره ی دلتنگت را
نشد از فاصله ی سوژه به باور برسی
به بهارت - که درختی است تناور – برسی
روی دوش تو نشسته است غم نان ، تا کی؟
می شود سهم تو هر سال ، زمستان ، تا کی؟
نتوانستم در سفره ی تو عید شوم
توی هر گلدانت دانه ی خورشید شوم
از دل کوچک تو دغدغه را بردارم
در ترکهای کف دستت گل بگذارم
آرزوبیرانوند