تو،آغاز یک پایانی،تو،پایان یک آغازی.
الان ولی معشوقه حافظم،غلام شمس تبریزم
ولیعصر برام کوچیک شده
با نزار قبانی تو خیابونهای سوریه قدم میزنم و پام خونی میشه
الان دونه برفهای لای زلف پریشان حسام الدینم
با نظامی می میخورم و منبر میسوزونم
پیر میشم و شراب شوق مینوشم
نت آخر صدای ام کلثومم
پنجه در پنجه دیوانگی دور کعبه طواف میکنم.
من و اوس کریم اون دختر قدیمی رو خاک کردیم
بعد
... دیدن ادامه ››
رو خاک بیروت براش نماز میت خوندم
طلوع که زد دیدم دیگه چشمام برق نداره
پوستم رنگ نداره
حالا دیگه هیچی ندارم
قایق شکسته است،تور پاره است
ولی تا بخوای امید و رو دارم
از رو نمیرم
حتی اگر با کلت لای پر شالت بین دو ابروم شلیک کنی.
اما ما پیر شدیم
سی سالگی را دیدیم
و دیگه وقتی برای سوگواری و دلتنگی باقی نموند
ما بین قلب و منطق،به حکم روزگار، دومی را برگزیدیم.
تو اما خوب میدونی که اینها کلمات من نیستند،
قدرت شب و تاریکی وادارم میکند بنویسم
پس حالا که درِ گنجه کهنه و خاک خورده
واژه غریبی به اسم ما باز شده
بگذار بگم چقدر دلم میسوزه برای دلم!
آه،قلب تیکه پاره بیچاره من
مرا ببخش که جهان اجازه نداد ندایت را بشنوم
مرا ببخش که حتی به اندازه چند قطره اشک
در نیمه شبی گرم برایت وقت ندارم
مرا ببخش که نمیخواهم بپذیرم تو هم
جزئی از وجودم هستی
مرا ببخش که جلسات متعدد و مسئولیتهای فراوان صبح گاه
نمیگذارد پابهپایت بیدار بمانم و خون دل بخورم.
روزی در آغوشت میگیرم
تا آن روز آرام و ساکت بمان
گرد سم خران منطق هم میگذرد
صبور باش کودک سی ساله من.