مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد
شاید یک مُردهیِ زنده اینطور تعریف بشه: "یک جسمِ سنگین، اونقدر سنگین که به نظر میرسه روی دو پا موندن سختترین و ناممکنترین کار دنیا براش باشه، با بدنی شل و تنی کوفته. چهرهای مات و بی شکل درست مثل نقابی روی صورت که نه با لطیفهای به خنده باز می شه و نه با غمی بزرگ به گریه میفته. لبی خطی یا هلالی رو به پایین که به خوبی غم رو نشون میده، چشمانی بیفروغ با پلکهایی افتاده و احساسی انتزاعی و غیرقابل لمس از تُهیشدگی."
تنهایی رو توی کوچه ها بدون تو دویدم
انقدر دویدم که یادم رفت راه ها برای دویدن هیچوقت تمام بشو نیستند
ولی خیالت جمع ، این کوچه ها به هیچکداممان وفا نمیکنند
پروانه روی دستم نبود اما خاطرات حس راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند
من هلما بهشتی بازیگر قلندرو شمارو به دیدن این نمایش دعوت میکنم .