مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد ...
و ترس در من حجوم آورد ترس از آزادی و بعد تصمیم گرفتم یک عاشق طرد شده باشم یا یک خشم یا یک غضب سپس اثبات کردم خشم خود را به صدای آمدنش و در برابر او مقاومت کردم اما در نهایت قدرت تاریکی او بر تاریکی من چیره شد و چنان مرا بلعید که انگار آن تاریکی قدرتی همانند سیاه چاله دارد که من را در خود بلعید همچون تاریکی ستاره ای بعد از انفجار تهی شدم گویی که هرگز وجود نداشتم واین شیرین ترین دریچه تاریکیست هزاران سال بعد گویی حال بود.تصویری از یک پروانه در کهکشان این نابودی نقش بست.
پروانه روی دستم نبود اما خاطرات حس راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
من گندم در نمایش قلندرو زیست میکنم.
به امید دیدار شما که خانواده ما راتشکیل میدهید.