افکارم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه به شکل های از پیش تعیین شده، اندیشیدن را رها کردم؛ حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد، بیدار شدم و نمیخواستم دوباره از دست دادن را ببینم خواستم بخوابم و نشد، خواستم نشد و خواستم و نشد.
کجایی!؟ پیدایم کن، من درد شیدا شدن با تو را دارم، بیدارم کن.
ما همه در خوابی عمیق.
او به من میگوید: دیدی فراموش کردی، دیدی یادت رفت.
و من در عذابی که محکوم به تکرارم و برای بار آخر که چشمانم را باز کردم پروانه روی دستم نبود اما خاطراتِ حسِ راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
.
.
من در نمایش قلندرو به عنوان بازیگر حضور دارم.
به امید دیدار شما دوستان.