او که در جان من زندگی میکند
او که خونش بر لباس من ریخته
چرا ترسیدم؟ ترس خفم کرد
بین پرواز کردن آرزوهام این صدا گوشامو کر میکنه
من میام جلوی رفتنشونو بگیرم اما میترسم
میترسم برای آرزو کردن کافی نباشم
هنوز نتونستم دلیلی که منو اینجا نگه داشته رو پیدا کنم و لا به لای این نتونستنا یه موج بزرگ آبی بی صدا منو بغل میکنه
انقدر محکم که خفه میشم ، آب ریه هامو پر میکنه
مثل یه طناب دور گردنم حلقه میزنه و هرچی بیشتر میگذره سفت تر میشه
گردنم کبود میشه و شاهرگم
... دیدن ادامه ››
رد خونو گم میکنه
و من میدونم اون اونجاست
داره نگاهم میکنه
اون بوی زنده بودن میده
من آرزوش میکنم و اون پر میزنه
من توی ترسام غرق میشم و اون توی رویاهام محو
حالا او نزدیک به پایان است
در چند قدمی برای همیشه خفتن .
من هلما بهشتی بازیگر گروه تولید تئاتر مربع شمارو به دیدن نمایش قلندرو دعوت میکنم