درود
من یحیی ایزدپناه بازیگر تئاتر قلندرو
اگر فرض کنیم 10 سال از این روزها گذشته باشد این متن همه تصویریست که کرکتری که من بازی میکنم از قلندرو به شما میدهد وبا فرض اینکه هنوز زنده باشد و توانایی حرف زدن را داشته باشد
آنها نابینا یا فلج بودند میلنگیدند می خزیدند نعره میکشیدند گاز میگرفتند و خون از دهانشان فواره میزد ستون فقراتشان خردوخمیر شده بود یا قطع عضو شده بودند یا منتظر عمل قطع عضو بودند جنگ را پشتسر گذاشته بودند؛ آموزش نظامی، گروهبان، سروان، گروهان خطشکن، شکنجه، سنگر و حمله همه را فراموش کرده بودند تمام انچه که قبل از جنگ بود را نیز فراموش کرده بودند پرواز پروانه ها را فراموش کرده بودند. جنگ دیگر تمام شده بود. حالا برای جنگی دیگر آماده میشدند، جنگی علیه زندگی ، علیه عضوهایی که دیگر نیست، علیه عضوهای فلجشده، علیه کمرهای خمیده، علیه شبهای بیخوابی و علیه باقی آدمها.
فقط و فقط و فقط او از وضع موجود راضی بود نه من نه تو نه هیچ کس دیگری فقط او. او از دیدن درد و رنج بقیه خوشحال میشد. او به عدالت اعتقاد داشت. عدالتی که آسیبهای نخاعی، قطع عضو را براساس لیاقت آدمها بین یکایکشان تقسیم
... دیدن ادامه ››
میکرد.
او می گفت: بعضی از انها به خودشان بدوبیراه میگفتند. از نظر آنها همیشه در حقشان بیعدالتی شده بود. انگار که زندگی ضرورت نداشته است! انگار عواقب زندگی چیزی جز درد، قطع عضو، گرسنگی و تنگدستی بود! چه میخواستند؟ آنها نه خدا را قبول داشتند نه من را و نه سرزمین پدریشان را. حتماً کافر بودند. «کافر» بهترین تعبیر برای کسانی است که دربرابر این زندگی مقاومت میکنند.
یکشنبهٔ سردی وسط چمنِ مقابلِ کمپ روی یکی از نیمکتهای چوبی سفیدرنگ و صیقلنخورده نشسته بود. کموبیش روی همهٔ نیمکتها دو یا سه نفر که دوران نقاهت را پشتسر میگذاشتند نشسته و گرم صحبت بودند. فقط او تکوتنها نشسته بود و از بابت لقبی که به آنها داده بود به وجد آمده بود.
آنها کافر بودند، درست مثل کسانی که بهخاطر شهادت دروغ، دزدی، قتل غیرعمد و یا آدمکشی به زندان میافتادند. می پرسید اینها چرا سرشان را پایین نمی اندازند و زندگیشان را بکنند ؟
پاسخ میداد
چونکه کافر بودند.