نکاتی در باب فرم و محتوای نمایش «آقای اشمیت کیه؟»
1. متن آقای اشمیت کیه چند مضمون محوری دارد که کارگردان با فهم درست آنها تلاش کرده تا آنها
... دیدن ادامه ››
را در ایدههای اجراییاش پررنگتر جلوه دهد و به عمق آن بیفزاید: مضمون اول در فرم اثر است: اینکه در این اثر همهچیز غیرقطعی و غیرمنطقی است. همۀ اجزاء اثر منطقگریزند. از زنگخوردن تلفنی که نبوده تا قرار گرفتن در خانهای که همهچیزش عوض شده تا حضور پلیس و روانکاو بدون محرک اولیهای که حضور آنها را منطقی جلوه دهد. مهمترین جلوۀ این عدم قطعیت در مورد نتیجهگیری از اثر است. در یک روایت از این اثر میتوان گفت که آقا و خانم اشمیت/قوچی از اشمیتبودن در فرانسه خسته شدهاند و میخواهند قوچی باشند در لوکزامبورگ. حالا عناصر قدرت بسیج میشوند تا هویت اشمیت را به آنها برگردانند. در یک روایت آقای اشمیت فردی دچار اختلال شخصیت چندگانه است که گاهی به شخصیت دیگرش قوچی متخصص چشم پناه میبرد. هم نشانههای ابتلای آقای اشمیت به اختلال شخصیت چندگانه در متن پررنگ است، هم نشانههای کنترلگری قدرت روی هویت آدمها که قوچی را به اشمیتشدن سوق دهد و متن هیچکدام را رد نمیکند.
مضمون دوم در محتوای اثر این است: اینکه انسان معاصر در هجوم دنیای مدرن و در تقابل با نظامهای قدرت هویت خود را از دست داده است. او نمیداند قوچی است یا اشمیت و در این میان در رنج و سردرگمی به سر میبرد.
2. حالا کارگردان با فهم این مضامین چند ایدۀ اجرایی بسیار خوب موجود در متن را فعال کرده است. او پلیس و روانکاو که در متن دو شخصیت مستقلاند با دو بازیگر مجزا را در یک نفر جمع میکند و یک بازیگر با تغییر بسیار کوچکی در لباس آن را ایفا میکند. کارگردان این دو را دو مظهر قدرت میداند. پلیس که حالا یونیفرم هم به تن ندارد، مظهر قدرت سخت و وجه قهری قدرت است و روانکاو مظهر قدرت نرم و روی خوش آن. یکیکردن این دو در یک بازیگر بهخوبی مؤید همین تحلیل است که قدرت گاهی در مقام پلیس به شما دستور میدهد و به روی شما اسلحه میگیرد و گاهی در مقام یک روانکاو با استفاده از زبان دانش به شما انگ اختلال شخصیت چندگانه میزند و در هر دو صورت هویت و آزادی شما را نشانه میگیرد. بازی روانکاو در اینجا متفاوت از اجراهای دیگر است:روانکاو ظاهری شوخ و شنگ و حتی خلوضع دارد که با تستهای تشخیصی مضحک و پرسشهای خندهآور گام به گام اشمیت را به پذیرش شخصیت دیگر سوق میدهد. در اینجاست که هنر ایرج راد در تفکیک این دو شخصیت که تنها تفاوتشان در بندینک قرمز رنگ است مشخص میشود. قدرت سلطهگر در نرمترین شکل ممکن، در ظاهری نهچندان خشمگین (پلیس) و نهچندان جدی (روانکاو) هویت قوچی را غصب میکند و او را مجاب میکند که اشمیت باشد: «تظاهر کن، چیزها را بنویس، خود به خود همه چی درست میشه و عادت میکنی». به بیان دیگر در عین فضای نرم اثر شاهد خطرناکترین وجه قدرت هستیم: قدرتی که اختیار را بهصورت نرم و تدریجی از شما سلب میکند و شما با ارادۀ خود با او همراه میشوید!
3. افراد در مواجهه با این فشار نظام قدرت واکنشهای متفاوتی دارند. واکنش اولیه طبعاً تعجب است، امّا این مرحله خیلی زود سپری میشود. واکنش خانم قوچی پذیرش است: مثل ماهی آزاد باش و خلاف جریان حرکت نکن! او در یک سیر تدریجی کمکم وا میدهد و با دیدن پسر بهطور کلی تسلیم میشود تا اینکه در پایان اشمیتبودن را با تمام وجودش پذیرفته و برای پسر نداشتهاش هم شمایل مادری مهربان را ایفا میکند. البته به نظرم میتوانست این سیر بهتر نشان داده شود و در این اجرا تغییر وضعیت خانم قوچی مقداری غیر ظریف به نظر میرسد. واکنش آقای قوچی انکار و مقاومت است، امّا او هم سرانجام در مواجهه با قدرت نظام علم (تشخیص اختلال شخصیت چندگانه) و پس از تماس با قوچی واقعی در لوکزامبورگ کم میآورد و نمیتواند مواجهه با شخصیت جدید و برداشت همسر و پسرش از آن را تاب بیاورد و تن به خودکشی میدهد.
4. ایدۀ اجرایی دیگر طراحی کل دکور در یک میز چندوجهی و چندکارکردی است. میزی که هم محل صرف غذاست، هم دیوار خانه است، هم کتابخانه است، هم کمد لباس است، هم کاناپه است و هم حتی تختخواب. همه زندگی آقا و خانم قوچی در آن تکه مستطیل خلاصه میشود. انگار زندگی و هویت آنها همین یک تکه مستطیل است که پیش چشم ما گشوده میشود و آنقدر عیان است که هر کس هر چه بخواهد با آن میکند. یکی در یک کشوی آن تلفنی میگذارد که آنها از وجود آن بی خبرند، و پلیس اسلحهاش و روانکاو دفترچهاش را از کشوی میز آن برمیدارند. کشوهایی که بهراحتی و توسط هر کسی گشوده میشود را میتوان فقدان حریم خصوصی آنها دانست. مسألۀ دیگر مربوط به ورود و خروجهاست. در خانه قفل است و کلید قوچیها به در نمیخورد. پس پلیس و روانکاو از کجا وارد میشوند؟ از جایی که معلوم نیست کجاست میروند و میآیند و نهایتاً بعد از پذیرش شخصیت اشمیت است که قفل در به دست پلیس باز میشود. آنها از جایی نامعلوم وارد و خارج میشوند و این امر مزاحمتآور بودن حضور آنها و فقدان حریم شخصی شهروندان را بیشتر جلوهگر میکند. از طرف دیگر اصلاً معلوم نیست آنها از کجا به تردید قوچی/اشمیت در هویتاش پی بردهاند که یکی پس از دیگری در قامت یک سلطهگر مزاحم میآیند و میروند.
5. در یک جمعبندی شاید اینطور بشود که گفت از ابتدا تا انتهای نمایش شاهد کابوس آقای اشمیت/قوچی هستیم. نمایش با چیزی شبیه رعد و برق شروع میشود و با آن خاتمه مییابد و در این بین یک فضای غریب که منطق آشکاری هم ندارد را میبینیم: یک فضای دیوانهوار بیمنطق با رفتوآمدهای نامشخص و با شخصیتهای کابوسوار (بهویژه روانکاو) که پایانش نیز خودکشی قهرمان از پا افتاده آن است!
6. در پایان هم مونولوگ پایانی نمایش (که در واقع آخرین نوشتۀ آقای قوچی/اشمیت است) را می نویسم:
« دلبستگیات را کَتبسته به عقوبت میبرند، با رخساری از اشک.
و ما ناشناخته بر خویشتن، بدون هیچ نامی، در کوچههای باد و خاک برده میشویم.
و من که روزگاری نامی داشتم به سنگ سیاه بدل شدهام.
پایان این زندگی کجاست؟
روزگاری با خود میگفتم: من بهتر از اینها میتوانم زیست.
من سکوت کردم،
چندان که رخصت دادم مرا به عدد بدل سازند و هر نام که خواستند بر من بنهند.
حال نمیدانم که انسانم یا پرندهام یا سنگ.»