قصه آن تخته سنگ مغرور:.....
تخته سنگی در بیابان خدا روزی از کوه بلندی شد جدا
روزگاری با غرورو جاه بود با نوک قله ی کوه همراه بود
تا که روزی از دل کوه بلند چشمه ای سربر زدو اورا فکند
تکه سنگ کوچک امروز ما بود همچون بچه ی غولی سیاه
لیک در این ره او هزاران چرخ خورد گرزومحکم بر رُخش آونگ خورد
آنقدر روی زمین غلطید زار تاکه فرشی شد برای چشمه سار
قطعه قطعه کَندو خُردش مینمود چرخه ی آن
... دیدن ادامه ››
روزگاران کبود
تاکه روزی چشمه برگودی رسید دردل گودال آرام آرمید
چون که گردید خشک، آن گودالها ماندبرجا تکه سنگ و خرده ها
«ابوالفضل زارع کار مقدم»