یادداشت حمیدرضا مشکانی
بر تئاترِ
راز باغ پشت پنجره
دلدادگی، دلداده گفتیم و در دل ¬دادن نه خود است نه خودبینی! عشق خواستن نیست عشق بهتمامی او شدن است، در اختیار گرفتن نیست که برای او شدن است.
بعد سالها سال دلم نقد نمی¬خواهد و گاهی باید به نسیه راضی بود و نقد را برای کاسب¬کارها گذاشت.
صرفنظر از محدودیتهای گریبان گیر شهرستان و فقدان عوامل ((چراکه سال¬هایی که ما شوق و شور داشتیم تنها امکانات نبود و تفکر تئاتر بی¬چیز (ساخته پرداختۀ هر که و هرکجا باشد) حاصل همین انحصار و تنگنا و قید و حصر و اسارت است ولی متأسفانه امروز کار از ارتفاع امکانات گذشته و به کمبود عوامل کشیده... بماند.)) اگر ازایندست نامتغیرها بگذریم منصفانه باید گفت پس از چندین سال بالاخره در استان یک تئاتر اجرا شد و یا شاید بوده و بنده ندیده¬ام...
تعاریف متفاوت است و قلندران بیکار... لکن به تعریفی نهچندان جهتدار نزد ما اگر «راز باغ پشت پنجره» یک تئاتر باشد باقی (با مسامحه) همگی
... دیدن ادامه ››
نمایش¬اند. این بار سنگین را نازنین رفیق عزیزم جناب صالح خواجه بهتنهایی بر دوش حمل کرد و درست روی صحنۀ «نگاه» پیش روی ما بر زمین گذارد... نویسندگی و کارگردانی و بازی شخصیت اصلی و بسیاری از مسائل اجرایی، به چه زیبایی و به چه هنری... شاید این تنها اثری باشد که در این سال¬ها با تمام اینکه گویی به پسند من به سبکِ «همگرا» بود و بهدرستی چنان استادانه تلفیقی از ابزارهای متفاوت در سبکهای گونه¬گون و متعدد را به رخ کشید که توی ذوق نمی¬زد و هرگز تویِ چشمت فرونمیکرد که نور «مقال و سخن» خود می¬گوید و موسیقی «کلام و عرض» خویشتن، فرم و شیوۀ اجرایی «بیان و حرف» نفس و طراحی صحنه «گفتار و نطق» خویش، گریم و تن¬پوش¬ «قول و گفت» خویشتن و میزان¬ها «نقل و عرض» خود! از میان اینهمه «چندصداییِ آگاهانه» که بهدرستی انتخاب کرده و اجرا نموده است چراکه معلول این بود که این حالت شبیه به «پریشانی / شوریدگی و تشویش» توسط فشار مداوم و بدون توقف عامل خارجی بهصورت آسیب «پریشه» به مغز واردشده بود، برجای خمودگی و مسخ بهجای بیروحی و خموشی جای رکود و افسردگی، خواسته ناخواسته موجب یک دگردیسی و شورش، یک تبدل و تحول، یک تعویض و تطور، یک دگرگونی و قیام گشت و این حالت در اوج ناباوری جهان فرد را به ناشناخته¬ها برده و او را درصورتیکه اختیاری از خود نداشته به مصمم شدن راه نمود... درست در همینجاست که سلول¬های هر دم مطیع سکوت کرده و برای اولین بار نه «گفت و گفت» بیماری امروزین که جامعۀ ذلیل را شکل می¬دهد که همهچیز یکطرفه و یکسویه است برای اولین بار این «تکسلول» سرکش، این سلول نافرمان (نه آنچه به او دیکته کرده¬اند) که مسئولیت حقیقی خود را به انجام رساند و برآیند این کنش و رخداد بهصورت آرمانشهر، نه آرمانشهر افلاطونی (نایاب) بلکه اتوپیایی کوچک، مدینۀ فاضلۀ قرن، کوچکترین نیاز روز جامعۀ بهاصطلاح پیشرفته، حسرت لحظهبهلحظۀ بشر امروز، بهدوراز «گفت و گفت» بهصورت «گفتگو» شکل میگیرد، ماحصل این گفتگو چیست؟ «عشق» و نتیجۀ این عشق سرایت کرده در مغز؟ «تصمیم» در بی¬اختیاری مفرط ارادۀ تنش و قیام و ثمرۀ این مصمم گشتن «رهایی»...
در متن سخن از «منیت و منانگی» بود و خودبینی و خودستایی، انانیت و خودخواهی را بهدرستی در عین «من» بودن به «ما» برد، که نه اینکه من ما بشود بلکه آن حسرت هزاران سالۀ حکمت شرقی، جنجال «تفکر و عشق / مغز و دل / هشیاری و مستی/ فقه و عرفان»... تجمع عشق را این بار نه در دل که در مغز شاهد بودیم، مغزی که مسئولیت بازدید و وارسی، تفتیش و بازرسی را بر عهده دارد توسط یک عامل خارجی از سیستم نظام نظارت بر دستگاه¬های مرتبط برون رفته و الانه که او هم دیگر توسط بدن پس¬زده میشود و یک بیگانه، یک شیء خارجی محسوب می¬گردد سلول خاکستری «توجه کنیم» و چه زیبا از این خاکستری بودن استفاده برده که خاکستری رنگ عاشقان نیست و اتفاقاً در این میانۀ سلولهای هر دم تفکر و هر دم اطاعت، بابت مشکل پیشآمده آن سلول برای یکبار هم که شده تصمیم آخر را میگیرد و در میان میلیون¬ها میلیون سلول مطیع و تابع و تسلیم و فرمان¬بر، سربه¬راه و زیردست، سازگار و رام و رهوار و وابسته... میایستد، فقط برای چند لحظه به کار اصلی خود که بر آن گمارده شده بود «تفکر» دست میبرد و در برابر نیروی مافوق خود عصیان کرده برمی¬خیزد و میایستد به چه پشتوانهای؟ «عشق»...
«در سرم هیچ جز هوای تو نیست / تویِ سینه تنها به فکر توأم»...
و می¬شود آنچه باید برای یک نفر رخ می¬داد... تا راز باغ پشت پنجره را بداند...
این به حقیقت تئاتر را با صرفنظر از تمامی محدودیتهای تحمیلی ماندگار بر حوزۀ «تولید اثر» با جان دل به نظاره بنشینیم!