بالاخره یک روز اتفاق میوفته ...حس می کنم یک اسلحه پیشونیمو نشونه گرفته، کمتر از یک ثانیه طول میکشه ولی تو اون یک ثانیه فقط دارم به این فکر می کنم که کاش یک جوری بزنه که مردم صدای شلیک نشنون صدای شلیک بدجوری می ترسونتشون زندگی کردن تو وحشت حقشون نیست قرار بود جنگیدن فقط سهم ما باشه
اصلا کاش وقتی بزنه که وسط خلیجت باشم یا خزر یا یه جایی که تو بیشتر از همیشه باهام بودی بزنه و همه این کابوسا رو تموم کنه
فقط خیالم راحت باشه که همه تو خیابونها دارن راحت قدم می زنند و می گن و می خندن، اون وقته که دیگه منم آروم میشم یک دل سیر بغلت می کنم و راحت تو دلت می خوابم .
پ. ن: فیلم رو همون سال تو جشنواره دیدم. فیلم متوسط روبه پایینی بود و فیلمنامه ضعف زیاد داشت. این مونولوگ پایانی که یاداشت کردم با اینکه شعاریه اما نمیدونم چرا حسابی به دلم نشست...