یک سال و نیم پیش، وقتی تنهایی معنای عمیقتری در زندگانی ما پیدا کرده بود، وقتی حتی از دیدار با عزیزانمان محروم و هریک گوشهای افتاده بودیم، همانموقع که دیگر تئاتری نبود که ببینیم، که بازی کنیم، که بسازیم، که ساعتی از جهان پیرامونمان فارغ باشیم، درست همان لحظه که واژه امید اعتبار خود را از دست داده بود و نمیدانستیم که آیا زنده میمانیم که دوباره زیر نور صحنه ... یا نه، مختومه شکل گرفت.
ویروس کوچک لعنتی خندهدار، آنقدر ساده ما را تنها کرده بود که تمام ایدهها و دغدغههایمان شخصی شخصی شخصی بود.
اما در تاریخ معاصر ما بودند و هستند انسانهایی که سادهتر و احمقانهتر، فقط برای آنچه که مشتی از خودراضیِ خودخواه اسمش را رفاه گذاشتهاند، محکوم به تنهایی شدند. با کنش یا انفعال احمقهایی که یا با قدرت و زور و یا با سکوت، سهم ویژهای در ایجاد این تنهایی داشتند. پس جنگیدیم و هفتخوان را گذراندیم که این نمایش را به سرانجام برسانیم. بارها جا زدیم. بارها جا زدم که نمیشود، که نسازیم. اما اجازه ندادیم که تنها بمانیم و باشیم و آمدیم جلو که امشب در این سالن تنها نباشیم تا فقط و فقط قدردانی کوچکی از تنهاترینهایی باشد که میشناسیم.
به مادرم که همیشه تنها بود.