هزاران درود بر کارگردان هنرمند ایران زمین، آقای کاوه مظاهری
« بوتاکس یعنی جوانی، یعنی جاودانگی، یعنی رویاها رو برای همیشه نگه داشتن».
فیلم
... دیدن ادامه ››
با موج رنگ های سرد شروع می شود: محیط خاکستری، خانه ییلاقی پرت و دور افتاده با کوچه خاکی، فصل زمستان خشک، درختان بی برگ، پوشش لباس های خاکستری و طوسی و آدم هایی که کوتاه صحبت می کنند و بی حوصله. همه ی اینها در تقابل با کارتون رنگی تلویزیون، تبلیغات براق و رنگارنگ مرکز بوتاکس و مواد خوش آب و رنگ پرورش قارچ روانگردان (سیلوسایبین) قرار دارد: فانتزی های نابودگر هستی! وسوسه ی پوچ آرمان شهری که در آن فرد شریر، دوستانه مجازات می شود بی آن که بمیرد (کارتون)، زیبایی جوانی جاودانه می شود (بوتاکس) و حجمی از خوشبختی تو را در آغوش می گیرد (تولید قارچ).
پیش از آن، با طبیعت خشک و صلب و سرد مواجهیم. طبیعتی که قرار است دوست باشد و نیست؛ سرمایش به مغز استخوان آدم نفوذ می کند. خانه ای که قرار است پناهگاه باشد و نیست؛ سقفش پوسیده و آب از آن می چکد. خانواده ای که قرار است گرم و به هم پیوسته باشد و نیست؛ سرد و از هم گسسته، در آستانه ی سقوط است.
در محیطی چنین سرد و بی روح، اکرم (سرکار خانم هنرمند سوسن پرور) روح گرم و حاکم است، اگرچه دیگران چون بچه ای تحت فرمان، به کارش بخوانند، تحقیرش کنند و بیماری اوتیسمش را دلیلی برای سلطه ی بی چون و چرا بر او بدانند. هم اوست که در کمال «سکوت»، سیر حوادث را مشخص می کند، گره افکنی و گره گشایی می کند؛ برادر و خواهر خودخواه و عصیان گر را به خود می خواند و از خود می راند و دست آخر، سرنوشتشان را رقم می زند.
برادری (جناب آقای سروش سعیدی مستعد و خلاق) که در آرزوی مهاجرت به خارج از کشور است و می خواهد خانواده سه نفره را رها کند و برود، اکرم را تنها برای راه انداختن کار روزمره خود می خواند (هل دادن ماشین و رساندن قیر داغ به بام). هر جا که اکرم با او همدلی و همراهی می کند، به سخره اش می گیرد (هم آوازی با برادر حین پخش موسیقی در ماشین و چمباتمبه زدن روی سطح لغزان بام برای دل دادن به کار برادر و یادگیری فوت و فن زندگی از او).
خواهر اکرم (بانوی هنرمند جوان خانم مهدخت مولایی) در خودخواهی و عصیان، دست کمی از برادر ندارد: در رویای ثروت و رفاه می خواهد یکشبه راه صد ساله برود: خانه و کاشانه بر می چیند تا تولید قارچ ممنوعه را با همیاری معشوق مهندسش (!) آغاز کند و میانه ی این هوس و دلدادگی، اکرم مهربان همیشه همراه را مزاحم و خودسر و مایه دردسر می یابد. هر چقدر اکرم در همراهی او گام بر می دارد (به عبث کندن خاک سرد یخ زده باغچه و سپس دریاچه نمک، کوچ اجباری از خانه به اتاق شیشه ای میانه زمستان سرد کوهستان)، خواهر کوچک تر، خودخواه تر و لجوج تر می شود و در پایان، شب سرد بی نور زمستان، او را از اندک گرمای اتاق محروم می کند، به حیاط پرت می کند تا به خیال خام، تنبیهش کند و اکرم به ظاهر بی خبر و خوش باور به بازگشت برادر از دنیا رفته را در وجدان درد قتل برادر شریک نماید.
دنیای تیره و تاری است. در این وانفسای تنهایی و گم شدگی و بی کسی، به خیال و واقعیت (رئالیسم جادویی؟)، اکرم برادر گم شده را در کوچه و بازار ایران و خارج می یابد و عاشقانه دنبالش می کند. شب، جامه خواهر از کود و گل و ناراستی می زداید تا رختخواب پاکیزه بماند و صبح، به ندای برادر برمی خیزد.