یک سال و نیم بعد از اجرای 3/14 نوشته دوست نادیدهام «امین کرد بچه» را در میان «نظرات میانی» دیگر مخاطبان دیدم و متاسف شدم چرا در همان روزها، این نوشته را ندیده و نخواندهام.
بد ندیدم به پاس زحمتی که برای نقد این اثر کشیده بودند و دیده نشده بود، آن را بازنشر کنم:
.
.
.
باقلا پلو باگوشت، کرم کارامل، برشی از یک پیتزا و اندکی قرمه سبزی، همه در کنار هم در یک بشقاب چیده شده و حتی آن شلوار تا شده در زیر این ظرف در کنار این اجناس متجانس نامتجانس، و در نهایت عدد پی. مخاطب در پله نخست با مجموعه ای روبروست که شاید در نگاهی سطحی آن چنان که باید معقول، منطقی و خوشایند به نظر نمی رسد، اما می توان گفت طراحی پوستر «۳/۱۴» به قدری دقیق و درست انجام شده است که در نهایت مخاطب خشمگین و درد کشیده ای را که شاید بخشی از خویش، زندگی خویش و یا اطرافیان خویش را بر روی آن صحنه کوچک دیده است، به تفکر وا می دارد و با جهانی از چرا ها و چگونه ها روبرو می سازد. روایت ساده و بی
... دیدن ادامه ››
تکلف این گروتسک عادی، که رفتار و گفتار شخصیت های موجود در آن در عین این که توانسته است دو کفه ترازوی کمدی و در مقابل آن تراژدی را متوازن نگاه دارد، به قدری به هم پیوسته و ناگسستنی است که هزاران بار مخاطب را تا لب مرزهای سنگین بغض در سینه پیش میبرد و او را با مُهر لبخند دیپورت می کند.
قصه با برشی از پیتزا مخلوط یک زندگی زناشویی که به ظاهر و در ابتدای کار عادی به نظر می رسد، آغاز می شود و کارگردان مصرانه منتظر است تا با درگیر کردن گوش مخاطب و قلقلک های ریز او را به سمت و سویی پیش ببرد که تصور کند در تکاپوست تا مرزهایی را درنوردد، اما نه، با درافتادن پرده نخستین حقیقت از این متن، مخاطب همچنان مصمم است مسیر را تا انتها بپیماید. نگارنده اثر، شخصیت «بهزاد» را با بازی روان حسین کشفی اصل، در همان پله نخست برای تماشاگر به نمایش می گذارد و در نهایت او چه بخواهد و چه نخواهد، با آن که حالا حقیقت را به خوبی می داند، در تلاش است تا دیالوگ های نخستین اثر را با آن چه حالا در مواجهه «ستاره» و «بهزاد» به چشم می بیند، بسنجد و ارتباطی منطقی میان این دو قضیه بیابد.
«ستاره» نماینده دختران سخت کوش، سختی کشیده و دغدغه مند جامعه ایست که شاید بود و نبود او روی صحنه هستی، وزنی برای این جامعه به نامْ-متمدن و نرمال ایجاد نمی کند. دختری محکم و پر قدرت که شاید مقاومت او در برابر آن چه که به آن دعوت می شود، نه تنها از روی پاکی دل روشن اوست، بلکه در مقابل این پرسش را در مخاطب ایجاد می کند که آیا «ستاره» در حال دست و پا زدن برای نجات از ورطه ای است که برای امرار معاش در حال غرق شدن در آن است؟
خوی شیطان صفت «بهزاد» اما هرگز به آن که روبروی اوست توجهی ندارد، او تنها خود را می بیند و در تلاش است به آن چه می خواد برسد، حالا چه با «ستاره» و چه با هرکس دیگری، اما در نهایت با پیشرفت داستان و روشن شدن قصه سیلی محکمی می خورد، که بدن مخاطب را روی صندلی میلرزاد؛ اما نه، او بیدار شدنی نیست.
حالا مخاطب با گره ای سطحی روبروست و این شاخ نشکسته غول بزرگ تراژدی، تنها زخمی سطحی روی پوست احساس مخاطب انداخته است که او را از همذات پنداری با «بهزاد» دور می کند و در نهایت هوشمندی، نگارنده اثر وجهی متمایز از آن چه را که مخاطب به چشم دیده است برای او به نمایش می گذارد. «یاسی» شاید نماینده آن قشر از دختران این جامعه است که هر آن چه کوشیده است، نرسیده است و حال، تسکین درد متلاطم نرسیدن ها را در ارتباطی عاطفی با «بهزادی» می جوید که شخصیت او را تنها در آن چه که به چشم دیده است، روایت و قضاوت می کند. او شاید روحی از جان نیمه جان به لب آمده ی دختران «خزانه» و «باغ آذری» است که هیاهوی پر سر و صدای جگرکی های «میدان بهمن» را تا قهوه ای براق چکمه های چکمه های بلندِ چیده شده پشت ویترین های مراکز خرید «باغ فیض» را دویده است و هنوز از نفس نیفتاده است.
روایت مواجهه مخاطب با «یاسی» روایت دلسوزی برادرانه یا خواهرانه ای است که حال به چاشنی خشم آمیخته است و در عین حال که از این دوگانگی عذاب آور رنج می کشد، نمی تواند آب ریخته شده ی این لیوان شکسته را به درون باز گرداند. حالا «بهزاد» در کنار آن لیوان پر از آب میوه ای که آن را تنها برای «او» که زنگ خانه را به صدا درآورده است، در کنار بشقاب چیپس و پفکش، نفرتی نه چندان عمیق را به مخاطب پیشکش می کند و شاید در چشمان آنان، بارها و بارها این فریاد را می شنود که -:«شما کثافتا همه اتون مثل همید!» مخاطب حالا به خوبی احساس می کند که باید از درام معقول و منطقی روایت های روزانه قدم در جاده گروتسک پرسرعت روایتی بگذارد که هر لحظه بغض و لبخند او را در هم می آمیزد. تنوع طلبی افسار گسیخته «بهزاد» حالا تلنگری دیگر بر بلور نازک اندیشه مخاطب است که از بغض ترک خورده است.
حالا «بهزاد» هم مجبور است برای نگاه داشتن آن چه در وجود می پرورد و روح را یارای مقابله با آن نیست، مخاطب را همراه با «ستاره» درون اتاق خواب بفرستد و با زبان تهدید و آن لبخند عصبی در چشمانش زل بزند و بگوید: - «اگر اعتراضی داری این بالکن خانه و این تو، بپر پایین.» «یاسی» اما همچنان در تلاش است تا با تأمل بیشتر، آن چه را تلاش کرده است نام «عشق» بر آن بگذارد، و شاید حالا در تردید است که این راست دروغ است یا این دروغ راست، به عنوان نقطه اتکای خویش نگاه دارد، اما گویی یا این شخصیت در نگارش آن گونه که باید چکش نخورده و در نیامده و یا در بازی آن چنان که مطلوب مخاطب است، او را جذب نمی کند. حالا شاید در این برهه، مخاطب «۳/۱۴» خشکی برگ و بار گلدان های چیده شده در پذیرایی خانه «بهزاد» و «رعنا» را مملوس تر درک می کند.
حالا مخاطب دارد آجر سخت دیگری از دیوار ناگسستنی نفرت را میان احساس خود و «بهزاد» روی خشتی دیگر می گذارد که حرارت انگشت های یخ زده «رعنا» در میان بوران این زناشویی را روی زنگ درب ورودی آپارتمان حس می کند و سر بر می گرداند، اما «بهزاد» دیگر نمی تواند عشق سالیان درازش را در کنار آن دختر بیچاره به ظاهر بزک شده روی تخت اتاق خواب «رعنایی» که تنها عشق اوست بخواباند. «بهزاد» تنوع طلب روایت ساده «۳/۱۴» حالا برای نشان دادن تعلق خاطرش، به یگانه عشق جاودانه اش در زندگی یعنی همسرش «رعنا» مجبور است یگانه عشق دیگرش یعنی دوست دخترش را، میان بوی نامطبوع بخشی از کثافتی که از رگه های شخصیتی او در زندگی مشترکش با «رعنا» از چاه توالت بیرون آمده است، تنها بگذارد و دست و پا بزند تا به «رعنا» ثابت کند که چقدر عاشق اوست.
با باز شدن در و ورود «رعنا»، غباری از خستگی های او پس از تدریس در کلاس و چهار ساعت رانندگی تا خانه ای که تصور می کند مأمن اوست، روی شانه های مخاطب می نشیند. خستگی، آشفتگی و درماندگی «رعنا» با بازی باور پذیر «پانتهآ مهدی نیا»، حالا در جان مخاطب نشسته است و گویی منتظر است تا ببیند «رعنا» در مواجهه با این همه تضاد چیده شده در کنار هم چه خواهد کرد. بازی «رعنا» در گود این زندگی به یقین برای چسباندن تکه های کاشی فیروزه ای رنگ عشقی است که پس از افتادن روی زمین و تکه تکه شدن، بخش هایی از آن گرد و خاک شدند و حالا هر اندازه این فیروزه ای چشم نواز، دقیق و درست به هم بچسبد، این مرز، هم چون تورم پوست، چند ماه بعد از کشیدن بخیه ها، زیر دست حس می شود. حالا «رعنا» در تلاش است آن چه را دیده است، ایمان بیاورد و مدیریت کند و شاید همین امر «ستاره» و «یاسی» را که تنها به فرار و خلاص شدن از این منجلاب می اندیشند، می آزارد. «رعنا» ، با داغ سنگینی از گذشته «بهزاد» که هر از گاهی شک او را برای خیانت های گاه و بی گاهش به چارچوب این عشق بسته بندی شده با پِرِس خشک کلام احساسی، روبروست و گویی تسکینی در این میان نمی یابد. در نهایت باید گفته که آن چه از این اثر نمایشی در ذهن مخاطب خواهد ماند، تلنگرها و چراهایی است که شاید در میان بازی های نامتوازن و کارگردانی موزون آن است که «امیر موسی کاظمی» را می تواند به نویسنده و کارگردانی خوش آتیه مبدل سازد که از گذرگاه این تجربه عمیق، پای در مسیر ناهموار و پر پیچ و خم تولید آثاری بگذارد که تنها بر استخوان تفکر شکل می گیرند.
با سپاس و احترام
امین کردبچه چنگی