شب چهاردهم...
زمان... بُعدی از هستی که در تار و پود همه چیز تنیدهشده... نمیتونی درست بفهمیش... فقط میدونی که هست... میدونی درونت جاریه... اما شگفتی اصلی اونجاست که میبینی انگار تو هم درون اون جریان داری... میتونی سبک و رها مثل یه برگِ روان بر آب، غوطهور بشی درونش... اونوقت دیگه بر علیهت نیست، از گذرش نمیترسی و غمگین نمیشی... دیگه بخشی از همون رود هستی، در یک مسیر و یک جهت...
گاهی برای ساختن فقط کافیه خراب نکنی، برای پیش رفتن فقط هیچ سمتی نری... کل هستی، همه اجزای فضا-زمان، خودکار به سمت لایه آرامش در حرکته... گاهی کافیه فقط درونش شناور بشی...