فقط ده سال از عمرم را در آن خانه زندگی کردم. خانه ای که برای همیشه در خاطراتم ثبت شد. شبهایی که از این جا رانده و از آنجا مانده میشدم ناخودآگاه سر از کوچه قدیمی در می آوردم. کوچه ای که آن وقتها بزرگتر مینمود. وقتی روزهای خوب کودکیم را با برفهای زمستان و سایه درختان تابستانیش به محله قدیمی سپردم و به خانه جدید رفتم دیگر هرگز خیال آن خانه مرا رها نکرد. هنوز که هنوز است در خوابهایم خودم را در آن خانه میبینم. کوچک بود و محقر ولی برای من حکم کاخ آرزوهایم را داشت. درخت زیبای خرمالو همدم تنهاییهایم بود و بوته رز زرد عطرافشان لحظاتم. پشت بامش به آزادی بی انتهایی متصل بود که آخر نداشت و بوی آجرهای دم پنجره مرا تا ابدیت آن آزادی هدایت میکرد. میگفتم اولین پولی که دستم بیاید دوباره میخرمش.صاحبش را راضی میکنم و دوباره شب را در آنجا صبح میکنم. دیشب برای گذر از حس تنهایی خواستم سری به خانه قدیمی بزنم. دو ماهی میشد که ندیده بودمش. وقتی سر کوچه رسیدم پاهایم چوب شدند. تخریب شده بود. گودالی شده بود عمیق. حصاری کشیده بودند بین من و او. باورم نمیشد. کاش آخرین بار بیشتر نگاهش میکردم. چاله ای با همان عمق در قلبم حس کردم که نمیدانستم باید با چه آن را پر کنم. دیگر شبها کجا بروم و شبگردی کنم؟ خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست