دلم برا کلمه هام سوخته بود
بلد نبودم حرف بزنم
آدمی که بلد نباشه حرف بزنه
توی فاصله های چندصدکیلومتری
چطوری با نگاهش خواهش کنه؟
اصلا توی فاصله چندصدکیلومتری چه کاری ازش برمیاد
وقتی حتی نگاهم نمیتونه بکنه
ما نه که بخوایم،نتونستیم نگاه کنیم
پشتِ صفحه های چت و وویسای طولانی گم شدیم
هیچ صدای اذانی نصف شب بیدارمون نکرد
که وگرنه بهت میگفتم
... دیدن ادامه ››
کاش از گلدسته ها
صدای،رفیق من سنگ صبور غمهام،سنتوری پخش میشد.
سیدعلی صالحی نوشت،حوصله کن ری را
حوصله کردم رفیق
نشستم یه گوشه و همه اردیبهشتو نگاه کردم
هیچکس به دیدنمون نیومد
هیچکس تقاطعِ ولیعصر و انقلاب دستمون تراکتی نداد
که روش نوشته باشه قطارت امروز میرسه
من همیشه دور بودم،اونقدر دور بودم که
حتی برای رسیدن به خودمم باید میدوییدم
نمیگم رسیدن به تو،تو که من بودی رفیق
ولی تو میدونی ماها برنمیگردیم به نوزده سالگی
به موهای آویزون از تخت،به گریه های بی وقفه چهار صبح
به خواهشای پشت تلفن،به سقوط کردنای هرشب از لبِ پنجره
تو میدونی ماها زنده موندیم که این روزا رو دیدیم
زنده موندیم که باز عاشق شدیم
باز خم و دلتنگ شدیم و فراموش کردیم
برا همین فقط تو میتونی بگی که
دوست داشتنِ بیست و سه سالگی از نوزده سالگی
قوی تره که باورم شه،بگی عشق آینده نداره
دوست داشتن امنه که باورم شه
من بلد نیستم حرف بزنم اما بلدم تو رو باور کنم
تو توی ذهن من،کلمه ایی و رقص.