نقدی روان شناختی بر نمایش «آقای اشمیت کیه؟» نوشته سباستین تیری، به کارگردانی؛ سهراب سلیمی
«پذیرش این همانی جامعه» یا «مرگ هویت» در کف رودخانه زندگی!
فرهنگ امروز/ پوریا فرجی:
این نمایش با فرم منسجم و دائماً در حرکت بین فضای درون و بیرون، کاملاً در خدمت محتواست و به خوبی بستر مناسب و متعادل برای پیشرفت مسیر قصه فراهم می کند که یکی از مهم ترین عوامل در ایجاد این روند، صرفه نظر از متن فوق العاده سباستین تیری، ترجمه ی مطلوب و متعاقباً فهم کارگردان از دنیای متن است. لذا فهم درست از مسئله، به طور مثبت به سایر عوامل و عناصر صحنه و اجرا سرایت نموده است.
از آن لحظه که آفریدگار آدمی را به این جهان پرتاب کرد، زندگی برای آدمی همواره محل تناقض و تضاد بوده و هست و خواهد بود تا بدان جا که آدمی
... دیدن ادامه ››
خسته از پراکندگی ها و گمگشتگی ها، برای یافتن خود، راه فهم از هویت را پیش گیرد... اما سوژه ی نمایش «آقای اشمیت کیه؟» در یک تعارض اساسی تثبیت شده است...
آنچنان که از محتوای متن معروف سباستین تیری روشن است، این نمایش از بشری می گوید که مستأصل بین خود و غیر خود گرفتار است و فشارهای بیرونی از جامعه، مدرسه، آموزش و پروش و مجموعاً نهادهایی که نقش حاکمیت و قدرت بیرونی را ایفا می کنند، او را احاطه کرده و او بر سر دوراهی بین خود ماندن یا غیر بودن، در یک گمگشتگی سخت و زجرآور گویی پرنده ای آسمانی را در تله ای زمینی به دام انداخته باشند، گرفتار شده است. لذا کنش هایی از جنس گمگشتگی در ابتدای نمایش، مواجهه با یک درام پرکشش با دستمایه ای از بحران هویت را به مخاطب نوید می دهد.
از دیرباز و همواره، بشر بین خود و جامعه ی پیرامون دچار تناقض بوده است و غالباً انسانِ موفق از سوی جامعه آنگونه تعریف شده است که باید بین درون خود و محیط پیرامون اش به تعادل برسد و در غیر این صورت او مانند یک ماهی که می خواهد در جریان خلاف رودخانه شنا کند، نهایتاً باید به قعر قبرگونه ی رودخانه ی زندگی پناه ببرد و برای همیشه منفعل و بی اثر، مسیر اضمحلال و مرگ تدریجی را پیش گیرد... اما سرنوشت طبیعت و فطرت پاک بشر که محرک خودکارآمدیِ رشد و هدایت اوست، چه می شود؟
مسئله ی اضمحلال و مرگ تدریجی یک وجود انسانی، بیش از هرچیز، «ذات» و «خود» بشر را تحت تاثیر قرار می دهد و به مرور، قوه ی تفکر و اندیشه ی او را که جان و اصل این حرکت رشدی درونی است را به محاق نابودی می کشاند.
وقتی محیط پیرامون با تمام متعلقاتِ تحت سلطه ی قدرت بیرونی و محیطی اش سعی می کند تا با یکسان سازی و یکی کردن «همه کس» و «همه چیز» آنها را در خدمت منافع قدرت قرار دهد، اهرم هایی مانند تلقین و القاءِ یک وجود ساختگی و مجازی به انسان (که ذاتاً دارای قوه ی تفکر و اندیشه و انتخاب است) به کار می آید تا آدمی تحت تاثیر تلقین های پیرامونی، هویت ذاتی خود را فراموش کرده و آن باشد که نیست... و محیط پیرامون و جامعه نیز او را اینگونه می پذیرد و می خواهد! از این نقطه به بعد، چالش وسواس گونه و مضطربِ سوژه گمگشته داستان تیری با محیط و جامعه ی قدرتمند پیرامون اش آغاز می شود. بنابراین جامعه ی پیرامون که قدرت با هدف حفظ منافع اش، موتور محرک و ضمام آن را به دست گرفته است، سوژه را به طور مشروط می پذیرد و در غیر این صورت فرد باید خود را برای مواجهه و ستیز با تنش های فرسایشی و شکننده از جنس دوگانه ی خود بودن یا دگر شدن، آماده کند.
همواره مصطلح است که وسواسِ فکر و اندیشه و تخیل از وقتی آغاز می شود که آدمی در یک اضطراب فراگیر، در تعارض بین آنچه هست (واقعیت) و آنچه باید باشد (آرمان) قرار می گیرد و این مسئله در یک چالشِ پرتکرار و زجرآور، «هویت» و «حقیقتِ بودن» فرد را به التهاب می کشد. از این رو دکتر ژان کلود (اشمیت) که در خانه ی گرم و آرام اش در کنار همسر مشغول صرف شام بود، به وسیله ی عامل بیرونی که نماد جامعه ی قدرتِ یک دست شده و تمامیت خواه است به ناگآه میان خود واقعی و خود آرمانیِ تحمیلی (که او قطعاً اشمیت است) دچار تعارض سخت شده و وارد یک چالش سخت هویتی می شود...
لویی آلتوسر، متفکر ساختگرا در بررسی اش از انسان، او را سوژه ای در خدمت مستقیم ایدئولوژی می داند. با این تعبیر، انسان همواره باید خود را با آنچه که تحت عنوان رسم زمانه و جو موجود که برآمده از یک تفکر بیرونی و دانش و آگاهی خارج از انسان است، متمایل به سازگاری کند. همچنین میشل فوکو، فیلسوف پساساختگرا معتقد است که تجلی بیرونی دانش، همواره آن چیزی نیست که در واقع دیده می شود بلکه دانش، همواره اراده ی معطوف به قدرت است. لذا دانش آنگونه خلق می شود که قدرت از آن انتظار دارد و این چنین است که در این نمایش می بینیم که با ورود پلیس-روانکاو به عنوان دو روی یک سکه که نشأت گرفته از قدرت است، او در مواجهه با خانواده ی قوچی، بستر تعارض و جنگ دوگانه ی درونی و بیرونی درام را شکل می دهد و این عامل به موتور محرک داستان تبدیل می شود و قصه با توان کششی آن که معطوف بر مسئله ی چالشِ فهم از هویت است، راه خود را پیش می گیرد. پرسوناژهای پلیس و روانکاوِ داستان که هردو از یک صورت و پیکر ایدئولوژیک تشکیل شده اند، نقش کنشگر در تعادل بخشی به اشمیتِ داستان نسبت جامعه و محیط پیرامون که تحت سیطره ی قدرت است را ایفا می کنند. پلیس، با ارعاب و تهدید در این ماموریت عمل می کند و روانکاو، سعی در ترمیم نقصان های هویتی آدم قصه دارد اما او نیز در جهت ماموریت خود، سعی در سازگاری بشرِ قصه با عوامل و رخداد و پدیده هایی دارد که اساساً در ذهن اشمیتِ داستان (یا همان ژان کلود حقیقی) وجود خارجی ندارد. در واقع روانکاو قصه، شیطنت آمیزانه و مزورانه سعی در ترمیم نقصانِ هویت آدم مورد نظر دارد اما او نیز خلاف فطرت و هویت ذاتی بشر، وی را به آنچه نیست اما مورد پذیرش جامعه ی حاکم است، ترغیب و تشویق می کند.
در این نقطه، آدمی به شکلی وسواس گونه و با هدفِ یافتن خودِحقیقی، وارد کارزار مبارزه با جامعه و محیط پیرامون و تحمیلی و حاکم می شود که همه چیز در کف قدرت آن کنترل می شود... لذا این کارزار به شکل شناکردن فرد بر خلاف جهت رودخانه نمود می کند... و این فرسایش تدریجی تا بدانجا پیش می رود که فرد تسلیم شده و به فراموش کردن خودِ حقیقی و پذیرش هویت تازه ی تحمیلی اش به دور از هرگونه توانِ اختیار و انتخاب، مجبور می شود و یا ناچار می شود تا برای حفظ خود واقعی و هویت اش، ناامید و سرخورده به محاقِ کف رودخانه ی زندگی پناه ببرد تا ...
در چنین شرایطی آنچه که از سرنوشت ژان کلود دیده می شود، او به دور از حرکت و جهش و پویایی در مسیر زندگی و با قرار گرفتنِ ایستا در نقطه ی ثابتی از حیات که برای او از سوی جامعه ی قدرت مقرر شده است، به اجبار دست از خودیابی و خودشناسی و فهم از خود واقعی بر می دارد و تسلیم جامعه ی قدرت می شود. در چنین شرایطی، سرنوشتی جز انسدادِ فکر و اندیشه و ادامه ی حیاتِ توأم با پخمگی و اجبار برای بشر باقی نمی ماند.
آنچه که به احساس نمودن بیشتر جریان قصه توسط مخاطب کمک می کند، ریتم و سرعت منطقی جریان حرکتی داستان است که در متن قدرتمند تیری مستتر است. این مسئله در کارگردانی آگاهانه و حضور بازیگرانی که فهم درست و کم نقصی از جهان قصه دریافت کرده اند، مشهود است. ریتم، با گرم شدن تعارضات ناشی از نقص و ضعفِ هویت و گمگشتگی، به خوبی توسط بازی ها بالا می رود و وقتی برای اندک لحظه ای این کشمکش و تعارض کم فروغ می شود، مجدد ریتم به نقطه ای آرام باز می گیرد که گویی آدمی آن حس را در لحظه ی خلوتِ درونی با خویشتن بارها و بارها تجربه نموده است. یکی از نقاط قوت این اثر نمایشی، همین ریتم منطقی در بازی هاست که منطبق با جریان و سرعت حرکت داستان است و در انتقال مفهوم درونی قصه، بسیار نقش موثر داشته است.
از نکات فنی این اثر، لازم است تا به موسیقی صحنه ی آن اشاره شود. از آنجا که آهنگ و ملودی درونی متن به درستی ادراک و فهم شده است، لذا با پرهیز از افراط و دوری از تکنیک زدگی، شاهد وجود موسیقی صحنه ی محدود هستیم. زیرا متن به خودی خود دارای آهنگ کلام است و صرفاً در نقاط خاص در طول نمایش، موسیقی جنبه ی یک عامل تسهیل گر در خدمت سیر رو به جلوی داستان دارد.
این نمایش با فرم منسجم و دائماً در حرکت بین فضای درون و بیرون، کاملاً در خدمت محتواست و به خوبی بستر مناسب و متعادل برای پیشرفت مسیر قصه فراهم می کند که یکی از مهم ترین عوامل در ایجاد این روند، صرفه نظر از متن فوق العاده سباستین تیری، ترجمه ی مطلوب و متعاقباً فهم کارگردان از دنیای متن است. لذا فهم درست از مسئله، به طور مثبت به سایر عوامل و عناصر صحنه و اجرا سرایت نموده است.
جنس این نمایش، ذاتاً میل به درون دارد و درونگراست. لذا فهم از این مسئله توسط کارگردان صحنه، روی عوامل و عناصر صحنه خصوصاً دکور تاثیر گذاشته است. آنچنان که این نمایش با حداقل دکور و در کل با یک میز و دو صندلی که حاوی تجهیزات و بخش های مختلف صحنه و برخی اِلمان ها و نقطه نشانی های قصه است، اجرا می شود. این خلاقیت بکر، بیش از هر چیز در تقسیم تمرکز مخاطب بر اصل و فرع قصه و جریان داستانی تاثیر گذاشته است؛ گویی به طور غیر مستقیم و در لفافه، میزان اهمیت هر چیز در قصه، در دکور صحنه نشانه گذاری و اولویت بندی شده است.