رنج را که باید کشید
که تک گلی سرخ به گردن دارد،
و قطره اشکی بر تن
لکه خونی، به شأن و دعا،
میالاید بر افسوسِ ظن
و شاید
تنها رهایی از صبح،
گلی سرخ باشد و گردنی خونین
تا کبوتری پر گیرد، به قدمت شب
بیاشامد افسونی، بر قامت عشق
و عهد ببندد،
پارچه ای بندد چشمانِ امید را.
و عشق،
دیگر زاده نشد.
۱۵/۰۹/۹۸
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند