تمام مدت تئاتر سروان شایگان من رو یاد پدرم می انداخت. سخت گیری هاش، داد زدنش، نظمش و شوخ طبیعیش ولی از این ها مهم تر تعهد، دلسوزی و دل رئوفش که پشت این نقاب اخم آلودش داره. دلم می خواست باهام به این تئاتر می اومد. کاش تجلیل هم از ارتشی ها و کسانی که خون دل ها خوردن بلکه ایران خانه خوبان بشه، می شد و یا کار بهشون تقدیم می شد.
کار بسیار گیرا بود. تک تک بازیگرها ستاره بودن، همونطور که بلد بودن کل سالن رو ببرن هوا، همونطور عالی همه رو تو بحت و سکوت فرو می بردن. همونقدر غمگین و همونقدر دردناک. به شخص بخاطر تلخی موضوع دوس نداشتم بخندم اما خندم می گرفت (بعضی خنده ها هم از جنس غم هستن، این رو می نویسم برای دوستانی که براشون سوال میشه بقیه به چی می خندن و با خودم تکرار می کنم لطفا کسی رو قضاوت نکن)
با اینکه زمان تئاتر طولانی بود اما روی صندلی های نامناسب سالن تئاتر مستقل، احساس ناراحتی نکردم و اصلا دلم نمی خواست تموم شه.
عاشق اون پنکه سقفی بودم تو دکور، چقدر ساده و خوب (حتی صداش) ازش استفاده شده بود و نکته دیگه ای که برام جالب بود که بهش توجه شده بود که بعد از ارتقاع درجه سروان شایگان (سه ستاره)، سرگرد شد چیزی که در ارتش زمان پهلوی مرسوم بوده.
دستمریزاد به نویسندگی این نمایشنامه بابت خلق این اثر، باید بگم خوشحالم که به جای سرگرد شایگان مجبور نیستم مثلا بنویسم سرگرد رایان!!
وقعاً چرا ما آدم ها باید بهم هرجوری شده گیر کنیم؟ چرا سرمون به کار خودمون نیست؟