بگذار در مواجترین کنارهی شهر در هم فرو رویم
بگذار،
گیسوانت نوایی باشد تنها،
سرودهای غمگین.
جهان به خواب افتاد.
بگذار چشمانت را در آغوش گیرم،
آلایشی رنگین.
تیرگی رخت را در خود بپرورانم.
گفتار !
دستانم را درهم فرو ببر.
بگذار رها شویم.
سخن
... دیدن ادامه ››
!
بگذار در سخیفترین آرامگاه بن، در هم بسوزیم
سخنانت را به خنجر بکش و بگشای.
شکنج !
بگذار وجودت غرا شود، در خود بپیچد و گم شود
شاید،
فریادی آید، بیازارد آن چهرهی سرخین را.
هنر !
اشکم ریخت
و آب شدم
و آب شدم
و آب بود و شرم
و شاید رنج را این معنا سازند
دگر خواستهای پنهان.
که تنی نبود.
و طنم را در آغوش گیرد.
2/8/98