مصاحبه با پریزاد سیف کارگردان نمایش"آواز قو" که امروز یک شنبه هفتم مهرماه ۱۳۹۸ در روزنامه شرق منتر شده است.
به اضافه نقد خانم یاسمن خلیلی فرد که همراه با همین مصاحبه در روزنامه شرق منتشر شده است:
«آواز قو» از معدود نمایش نامه های چخوف کبیر است که در ایران کمتر روی صحنه رفته اســت. اجراهای بسیاری از «ســه خواهر»، «دایی وانیا»، «مرغ دریایی»، «ایوانف»و... دیده ایم؛ امــا «آواز قو» به دلیل خاص بودن فضایی که دارد، کمتر مرکز توجه قرار گرفته و حالا این شــب ها می توانیم در سالن ناظرزاده تماشــاخانه ایرانشهر، این نمایش نامه بی نظیر را با جان بخشــی سعید پورصمیمی به نقش ماندگار تاریخ ادبیات نمایشــی جهان، واسیلی واســیلیچ ببینیم. نمایشــی به کارگردانی و بازی پریزاد سیف که یک کلاس تمام عیار بازیگری هم هست. بی شک همه بازیگرهــای جوان، کارگردان های جــوان و هر آن کس که در جســت وجوی آینده ای بر کرانه تئاتر است، باید هرچه زودتر خودش را به ســالن اســتاد ناظرزاده رســانده و بازی حرفه ای و هزاررنگ ســعید پورصمیمی روی صحنه این نمایش را خیره تماشا کند. با پریزاد سیف درباره کارگردانی این نمایش و هم بازی شدنش با سعید پورصمیمی گفت وگویی داشتهایم که در ادامه می خوانید.
-ایده روی صحنــه آوردن «آواز قو» چطور برایتان
... دیدن ادامه ››
شکل گرفت؟
شــاید باید بگویم این قضیه به حدود بیســت و چند سال پیش برمی گردد؛ وقتی تازه تئاتر را شروع کرده بودم و به توصیه استادم، حمید سمندریان، موظف بودیم هر هفتــه لااقل یک نمایش نامه بخوانیــم؛ توصیه ای که تا همیــن امروز هم آن را ادامــه داده ام و خودم را موظف می دانم تمام نمایش نامه هایی را که به دستم می رسد، حتمــا بخوانم. آن زمان من شــروع کردم بــه خواندن مجموعه آثار چخــوف و زمانی که به نمایش نامه «آواز قو» رسیدم، از همان زمان این نمایش نامه روی من تأثیر شگفتی گذاشــت و همیشــه یکی از نمایش نامه هایی بود که در پس ذهنم داشــتم و دلم می خواســت روزی آن را کار کنــم. چیزی که اول بــه آن فکر می کردم، این بود کــه کاش من یک مــرد بودم و می توانســتم نقش واســیلی واســیلیچ را بازی کنم؛ اما از همــان زمان باز خــودم به این نتیجه رســیدم که نمی توانــم این نقش را عــوض کنم و انگار چخوف می دانســته که حتما این نقش را باید یک مرد بازی کند و شخصیت پردازی حول شــخصیت یک مرد شــکل گرفته است. چند سال پیش انتشــارات نیلا به مدیریت ژیلا اسماعیلیان و دکتر حمید امجد، در دفترهای نیلا، جلد چهــارم، ویژه نامه ای برای چخوف درآوردنــد و ترجمه دیگــری از «آواز قو» ارائه کردند. ترجمه اول که درخشــان هم هســت از ســروژ استپانیان اســت که در ۱۰جلدی مجموعه آثار چخوف منتشــر شــده. این ترجمه دوم کار مرتضــی کرامتی و محمود بهروزیان بود. از آنجا که من ســابقه همکاری با نشــر نیلا را هم داشتم، خواندن آن ترجمه با ویراستاری خیلی خوب و کاربلدانه آقای حمید امجد، باز توجه من را به این نمایش نامه جلب کرد. ســال ها گذشــت و من افتخار همکاری با ســعید پورصمیمی را داشتم؛ ایشان نمایش نامه ای نوشــتند به اسم «آزادی به سرزمین خود بازمی گــردد» و در ســال ۱۳۹۱ آن را نمایش نامه خوانی کردیم. قبل از آن نیز چندین نمایش نامه خوانی کار کرده بودیــم. یک بار وقتی درباره «آواز قو» حرف زدیم، گفتند چقدر به این نمایش نامه و نقش واسیلی واسیلیچ علاقه دارنــد. همین مــن را ترغیب کرد که ایــن نمایش را کار کنم. اولین بار به نمایش نامه خوانی این نمایش نامه فکر کردم. سه جلســه نمایش نامه خوانی آن را سال گذشته در پردیس تئاتر شــهرزاد داشتیم. در نمایش نامه خوانی هــم لازم دیــدم تغییراتی در متــن ایجاد کنــم. بعد از نمایش نامه خوانــی و بازخوردهــای مثبتــی که در پی داشت، تصمیم گرفتم نمایش را برای اجرای صحنه ای آمــاده کنم که یک ســال زمان برد. مــدام روی متن کار می کردم و برای آقای پورصمیمی می فرســتادم و ایشان که یکی از نمایش نامه نویسان کاربلد هستند و در مقابل بازیگری شــان کمتر به این خصیصه شان پرداخته شده، متن ها را وارســی می کردند و چندین بار بازنویســی شد. ساعت ها حرف زدیم و گاهی ایشان در این صحبت ها به نتیجه رســیدند و گاهی هم حرف من به کرسی نشست و در نهایت این متنی که روی صحنه اســت، آماده شد. تمرین ها روزانه و بی وقفه تقریبا چهار ماه طول کشید.
- دعوت به بــازی از آقای پورصمیمی، آن هم پس از این همه سال دوری از صحنه، چطور اتفاق افتاد؟
این سؤال بسیار از من پرســیده شده که چطور آقای پورصمیمی بعد از این همه ســال خواســته اند دوباره بیایند و تئاتر بازی کنند؟ قضیه از این قرار است که تئاتر، بازیگری تئاتر، نویســندگی در تئاتر و... همه برای سعید پورصمیمی در اولویت زندگی اوســت. همیشه این طور بــوده و این جور نبوده که از تئاتر قهر کرده باشــد و حالا آشــتی کرده باشــد. اگر سال هایی ســعید پورصمیمی بیشــتر به ســینما پرداخت شــاید به این دلیل است که نقش دلخواهش به او پیشــنهاد داده نشده. گاهی هم متن خوبی پیشنهاد شــده اما گروه و کارگردان و... مورد پذیرش شــان نبوده است. وگرنه بازگشت ایشان به تئاتر، نیازی به راضی کردن نداشــت. ایشــان از اولین روزهایی که کار تئاتر را شروع کرده بودند همیشه می خواسته اند که روی صحنه باشند. کما اینکه وقتی ما متوجه شدیم چــه موقع اجرا داریم، ســعید پورصمیمی یک ســریال هشــت ماهه و یک فیلم ســینمایی را قبول کرده بود که حتی تست گریم هم رفته بود، اما وقتی اجرای ما قطعی شــد آقای پورصمیمی از حضور بر سر هر دوی آن کارها انصراف دادند و گفتند من با تئاتر نمی توانم شوخی کنم و باید همه تمرکزم را روی اجرا بگذارم. چنین نگاهی به تئاتر علاوه بر اینکه به شــدت کمیاب و حتی نایاب است، به شــدت قابل احترام و متعهدانه است؛ یعنی شخصی برای خودش احترام قائل اســت. این رویه را در انتخاب نقش های ایشان در سینما و تلویزیون هم دیده ایم. ایشان همواره گزیده کار بودند و همیشــه من شخصا به عنوان مخاطب هرگز کار بد از او ندیدهام. چون همیشــه برای ایشــان مهم، کیفیت کار بوده و نه نفع مادی. البته دلیل این نگاه، بی نیازی مادی ایشــان نیست. یک بار وقتی به ایشان گفتند شــما خیلی به مادیات نیازی ندارید، ایشان جوابی دادند که همیشــه آویزه گوش من اســت: گفتند همه آدم ها نیاز مادی دارند اما من در زندگی یاد گرفته ام که توقعم را پایین بیاورم. من توقعم را از مادیات زندگی کم کردم، بــرای همین قــدرت انتخابم بــرای انتخاب نقش ها بالا رفته است و میتوانم به راحتی به کاری که نمی پسندم نه بگویم.مــن وقتی علاقه ایشــان را به این نقــش فهمیدم و متوجه شــدم احتمالا مثل هر بازیگری علاقه داشتند که از جوانی این نقش را بازی کنند، خیلی ســاده به ایشان گفتم شما این نقش را بازی میکنید؟ و ایشان بر اساس لطفی که به من دارند گفتند بله اگر شما کارگردانی کنید بازی می کنم، البته بایــد اتفاقاتی در متن بیفتد که البته خود من هم همین عقیده را داشتم. متن را نه اینکه به روز کنم که متن استادی مثل چخوف، همیشه به روز استاما تغییراتی دادم که بازیگر دوم هم تبدیل به شخصیت شود و... .
-درباره دراماتــورژی خودتان و کاری که روی متن کردید، توضیح می دهید؟
راســتش من کمی روی لفظ دراماتورژی حساســم چون در این سالها دوســتان گاهی به اشتباه کارگردان و دراماتورژ را از هم جدا کردند. خوشــحالم که شما در ســؤالتان دراماتــورژی و تنظیم متن را جــدا کردید. یک کارگردان رویکردی که به متــن دارد، همان دراماتورژی اســت و دراماتــورژ از کارگردانــی جدا نیســت. اگر در آثــاری می بینیم که کارگردان یک نفر اســت و دراماتورژ کســی دیگر، به این معناست که کارگردان رویکردش به متــن را از نظر دیگری وامدار اســت. به همین دلیل هم من در بروشــور ننوشــتم دراماتورژی و کارگردانی، چون دراماتورژی بخشــی از کارگردانی اســت و نه جدا از آن. اگــر نمایش نامــه «آواز قو» را با ترجمه بی بدیل ســروژ استپانیان خوانده باشید، متوجه می شوید که اشاره شده که این اتودی نمایشی است در نیم ساعت. واقعیت این است که چخوف، این نمایش نامه را چنین می بیند. اشاره دیگری که دارد، اســم نمایــش را «آواز قو (کالخاس)» گذاشــته اســت. کالخــاس یک شــخصیت اســت در افسانه های تبای که پیشگوی فراری شهر تروا است. این پیشگوی فراری را چخوف، وقتی واسیلی واسیلیچ را وارد می کند، در دستور صحنه می نویسد که این بازیگر در یک لباس دلقکی در نقش کالخاس، پیشــگوی فراری شهر تروا وارد می شود که خب من اصلا به کالخاس اشاره ای نکردم و خواســتم یــک بازیگر را نشــان بدهم که روی صحنه لباس دلقکی پیــدا می کند و آن را بر تن می کند. این نمایش اساسا می تواند نمایشی تک نفره باشد. چون شخصیت ســوفلور یا متن رســان، در نمایش «آواز قو» پیرمردی ۷۰ ساله و هم سن و سال خود واسیلیچ است و کلا چند جمله کوتاه می گوید. چخوف او را وارد کرده تا بازیگر اصلی اش بتواند درونیاتش را واگویه کند و نمایش از حالــت مونولــوگ دربیاید. من دیدم حضور ســوفلور خیلی کم است و آن را زنی جوان گرفتم که عاشق تئاتر است، اما شغلش ســوفلوری است. جایگاه سوفلور، در چاله ســوفلوری است اما من او را به روی صحنه آوردم چون فکر کردم زنی است که عاشق صحنه است، عاشق بازیگری اســت اما روزگار او را پایین تر نگه داشته، با این حال همیشه به دیده احترام به بازیگران نگاه می کرده و در این شب به خصوص به او این فرصت داده شده است تا روی صحنه بیاید و هم بازی بازیگر اصلی باشــد. برای همین من او را به یک زن سوفلور جوان تبدیل کردم و این زن که مسئله اش خواندن نمایش است، همه دیالوگ ها را حفظ اســت. به این طریق بهانه ای ایجاد کردم تا او با واسیلیچ همبازی شود. از طرف دیگر برای اینکه ساختار نمایش خراب نشود و اگر قرار است دیالوگی اضافه کنم آمبیانس چخوفی داشته باشد، علاوه بر اینکه قطعاتی از شکسپیر اضافه کردم، از ایوانف و دایی وانیا و سه خواهر و حتی داســتان کوتاه اندوه چخوف، بخش هایی آوردم و سعی کردم با فضای چخوف جلو بیایم. نگاه فلسفی دو غول نمایش نامه نویســی؛ یعنی چخوف و شکســپیر که شــاید در نگاه اول، متفاوت از هم ببینید، در انتها به هــم نزدیکند و هر دو به یک نتیجه می رســند. برای این بده بســتان ها بین این زن و مرد که انگار بده بستان هایی بین چخوف و شکســپیر هم هســت، من موظف شــدم یک بار دیگر کل آثار چخوف و آثار نمایشــی شکســپیر را بخوانم تا بدانم از چه می توانم اســتفاده کنم. آنچه که روی صحنه دیدید، شــاید متن خالص چخوف نباشــد، اما نمایش نامه، بی شــک نمایش نامه آواز قوست، چون هرچه اضافه کردم، در راســتای جهــان همان نمایش اســت و نــه اقتباســی از آن. درواقع به نوعــی تنظیم صحنه ای اســت، دیالوگ هایی به نمایش اضافه شــده بــرای اینکه وقتی روی صحنه می آید بهتر همان منظور متن و نویســنده را به تماشــاگر منتقل کند که امیدوارم توانسته باشم چنین کنم. من هربار این نمایش را از اول تا آخر نوشتم، دادم به آقای پورصمیمی، ایشان خواندند و ایرادات را به من گفتند و بازنویســی ها صورت گرفت و روی ایــن متن خیلی کار کردیم، درعین حال به ماهیت و ساختار وفادار ماندیم.
-و ســؤال آخر، تجربــه کارگردانی کردن ســعید پورصمیمی و همبازی شــدن بــا او را چطور توصیف می کنید؟اســتاد من حمید ســمندریان که می توانم بگویم اســتاد اول و آخرم در تئاتر و زندگی هســتند، همیشه وقتــی متنی را برای مــا تحلیل می کردند یــا کاری را به عنوان اتود ســرکلاس می بردیم، مثال هایی می زدند که به موضوع مهم تری اشــاره داشتند. از روز اولی که ســر کلاس هایشان رفتیم، اولین چیزی که به ما گفتند، این بود که اگر همه شــما که اینجــا آمدید، بخواهید بازیگر بشوید، می شوید. بخواهید کارگردان هم بشوید، می شوید. اگر بخواهید نویسنده هم بشوید، همین طور. اما اگر بخواهید تئاتری بشــوید، بایــد اخلاق حرفه ای پشــت صحنه تئاتر را یاد بگیرید. یکــی از مواردی که می گفتند نظــم و ترتیب و تعهد بــود. در زمینه بازی هم بین کارهایی که انجــام داده بودند مثل «آندورا»، وقتی قــرار بــود تحلیل کننــد، درواقع بــازی حمید پورصمیمــی را تحلیــل کردند و ما همه با چشــمان مشتاق و دهان هایی باز تحلیلشان را می شنیدیم و حتی نفسمان بالا نمی آمد. وقتی درباره تئاتر قدیم صحبت می کردند، اسطوره سازیای شکل می گرفت که به نظر دســت نیافتنی میآمد. من در تجربه های قبلی ام هم با سعید پورصمیمی همان حس وحال را تجربه کردم و در ایــن پروژه هم همان جنس احساســات را تجربه کردم. وقتــی با آقای پورصمیمی کار را شــروع کردم، همان حرف های اســتاد سمندریان در گوشم زنده شد. نشســتن کنار سعید پورصمیمی و حتی حرف زدن با او کلاس درس اســت. در تمرینات به شــدت این را حس می کردم. بارها از او خواهش کردم تا اجازه دهد هر روز از تمرینات فیلم بگیرم و ایشــان فروتنانه با درخواست مــن مخالفت می کردند. بعدها کــه برخی همکارانم سر تمرین آمدند صادقانه گفتند از تمرینات فیلم بگیر. اما ایشــان باز هم مخالفت کردند. همبازی شدن با او یکی از آرزوهای زندگی ام بود که تحقق پیدا کرد. وقتی نوجــوان بودم، فیلم «پرده آخر» واروژ کریم مســیحی اکران شــد. در یــک روز پاییزی در ســینما عصر جدید سه سانس پشت سرهم فیلم را دیدم و وقتی دیروقت شــده بود و از در ســینما بیرون آمدم، به آسمان نگاه کــردم و گفتم خدایا آیا ممکن اســت من روزی بتوانم با این بازیگر حتــی یک دیالوگ ردوبدل کنم و حالا این آرزوی بــزرگ من بعد از ســال ها محقق شــده. این را نه از جایگاه یک شــیفته او کــه از جایگاه همبازی اش می گویم. سعید پورصمیمی از چنان هوش و استعداد و خلاقیتی برخوردار است که در همه زمینه ها به شما کمک می کند. حتی درباره طراحی صحنه به جزئیاتی توجــه می کند که طراحــان قدیمی هم به ذهنشــان نمی رســد. در زمینه گریــم و طراحی هــای دیگر هم همین طور. آقای پورصمیمی با همه هوش و استعداد و خلاقیــت و تجربــه و تکنیکی که دارند اگر شــما را به عنوان کارگردان قبول کنند و به ســواد و مطالعه تان اعتماد کنند خودشــان را در اختیار شما می گذارند. این خیلی اشــتباه است که درباره ایشــان از لفظ بداخلاق استفاده می کنند. اصلا این طور نیست. میزان انعطافی که از ایشان به عنوان یک بازیگر دیدم در هیچ بازیگری ندیدم. میزان صبوری شــان دربرابر اشــتباهاتی که ما جوان ترهــا در اثر بی تجربگی می کنیم را از هیچ بازیگر پیش کســوتی ندیدم. به هرحال من، هــم بازیگری در کنار ســعید پورصمیمی برایم به شدت خوشایند است و هم کارگردانی و از همه مهم تر این برایم مهم اســت که او این همه به کارش متعهد است و دلش برای کار می سوزد که به چیزهایی که حتی به بازیگر ربط ندارد فکر می کند و درباره اش نظر می دهد، چراکه او بســیار باهوش اســت و می فهمد که وقتی همه قطعات این ماشین درســت کار کند کیفیت کار خوب خواهد بود. برای همین خیلی ها فکر می کنند ایشان در این نمایش، کار خودش را کــرده و فردگراســت، درحالی که اصلا این طور نیســت و ایشان حتی برای تغییر یک کلمه در گفتن یک دیالوگ، از من کارگردان اجازه می گرفتند و اگر من می گفتم خیر خیلی راحت قبول می کردند. در همه زمینه ها همین طور بوده. انعطافی را که ایشان به خرج دادند من از دیگران ندیدم.
یادداشت خانم یاسمن خلیلی فرد در روزنامه شرق امروز
همچون شعری از پوشکین
«آواز قــو» را می توان یکی از درخشــان ترین نمایش نامه های آنتوان چخوف به شــمار آورد؛ نمایش نامــه ای درباره تئاتر که نه در مدح آن اســت و نه قرار اســت صرفا در رثای آن باشــد. «آواز قــو» مجموعه ای از واگویه های یک بازیگر قدیمی و رو به احتضار تئاتر است در واپسین ساعات عمرش که لایه های زیرین زندگی این هنرمند را می شــکافد و به شــرح لحظات تلخ و شیرین زندگی او در آن زمانــه می پردازد.اما آنچه مخاطب را به تأمل وامی دارد، آینده نگری و ژرف اندیشــی آنتوان چخوف اســت که صدوچندســال قبل توانسته است دنیایی را ترسیم کند که در جهان امروز نیز همچنان تازه است. درد واسیلی واســیلیچ نه صرفا درد او، بلکه درد مشترک بسیاری از هنرمندان عرصه نمایش است که محدود به زمان و برهه خاصی از تاریخ نیســتند.در اجرای اخیر این نمایش که در تماشــاخانه «ایرانشــهر» روی صحنه رفته است، پریزاد ســیف با اعمال تغییراتی در متن این نمایش نامه رنگ وبوی دیگری به اثر چخوف بخشــیده است. در متن اصلی نمایش نامه، چخوف با آوردن موقعیت ها و دیالوگ هایی از نمایش نامه های مختلف شکسپیر علاوه بر ادای دین به او، به نوعی ساختار جالب نمایش در نمایش نیز دست یافته و پریزاد سیف در متن خود علاوه بر شکسپیر از برخی دیالوگ های خود چخوف در دیگر نمایش نامه هایش مانند «دایی وانیا» و «ســه خواهر» و حتی اشــعار پوشــکین نیز وام می گیرد و به این ترتیب کاراکتر ناتاشــا را پویاتر کرده و بر بســامد طنز اجتماعــی جاری در متن چخوف نیز می افزاید.«آواز قو» را نمی توان صرفا تراژدی یا برعکس کمدی به شــمار آورد، بلکه کار، دست کم در اجرای خانم ســیف ترکیبی از هر دوی اینهاســت که نمی توان مرزی برایش قائل شد. «آواز قو» یک طنز تلخ است؛ طنز تلخی که هم مخاطب را می خنداند و هم او را به فکر فرومی برد و هم می تواند اشــک او را ســرازیر کند. تلخی آن اما بر شــیرینی و بار طنزش غالب است. این تلخی؛ چه در روایت پردازی و چه در فضاسازی به چشم می خورد و در این اجرا نیز خوشبختانه فضای تلخ و تاریک ترسیم شده توسط چخوف بازآفرینی می شود. تنهایی واسیلی با کورسوی نوری که از تنها شمع موجود در تماشاخانه خالی به چشم می خورد و بعد هم به اشتباه خاموش می شود همگنی عجیبی دارد. تن پوش دلقکی که واسیلی آن را به تن می کند به نحوی قرار است بر موقعیت پوچ و اندوهبار او در ساعات پایانی عمرش مهر تأیید بزند و آمیزش جدایی ناپذیرش با نمایش هایی که دیالوگ هایشان را تماما از حفظ است مانند شوخی تلنگرآمیزی زندگی ظاهرا رنگارنگ و باطنا ابزور او را تداعی می کند.صحنه نمایش چندان شلوغ نیســت و در طراحی صحنه آن همان رویکرد مدرن و تا حدودی ِ مینی مالیســتی متون چخوف بازسازی می شود. درواقع صحنه نمایش قرار نیســت پرزرق وبرق باشد، بلکه بیشتر همان ِ ســکوت و خلوتی چیره بر متن را نمایان می کند.با همه این توضیحات، اما آنچه بیشترین سهم را در اعتباربخشی به این اجرا از «آواز قو» دارد، حضور سعید پورصمیمی اســت؛ بازیگر بزرگی که کار را با همه خوبی ها و نقصان هایش به اجرائی شــگفت انگیز بدل می کند. ســعید پورصمیمی خــود را در اختیار نقش قرار می دهد. یک تنه صحنــه را مدیریت می کند و نگاه های متعجب تماشاگران را به دنبال خود می کشاند و با بیانی بی بدیل، میمیک چهره پرنوسان، حرکات درست بدن، سکوت های به انــدازه و اعمال دقیق تغییرات خلق و خویی نه یک نقش که چند نقش مختلــف را هم زمان روی صحنه اجرا می کند. پورصمیمی آن قدر به واسیلی واسیلیچ نزدیک می شود که مخاطب در تشخیص این امر عاجز می شود که آیا او راوی نقش است یا خود نقش. درست در لحظاتی که گمان می کنیم او دارد با نقش زندگی می کند، از قالب نقش واســیلی بیرون می آید تا در قالب نقش دیگری مثال رومئو وارد شــود و این همان قابلیتی اســت که او را از بسیاری دیگر از بازیگران دیگر متمایز می کند. پورصمیمی می داند که برای جان بخشیدن به کاراکتر و نزدیک شدن به ظرایف و ریزه کاری های آن باید تا چه اندازه خود را در اختیار نقش قرار دهد و تا چه اندازه از آن عبور کند و به همین جهت اســت که علاوه بر آنکه در ارائه یک بازی متحیرکننده سنگ تمام می گذارد، با معجزه بازیگری اش لحن کار را نیز به همان فضای تراژیک-کمیک مدنظر نمایش نامه نویس نزدیک می کند.برخالف بسیاری از نمایش نامه های دیگر چخوف که ردپایی از سیاســت نیز در آنها دیده می شود، او در «آواز قو» فقط و فقط به هنر و تئاتر می پردازد. چخوف در «آواز قو» خط ســیر اصلی داستان را با بافتی از جنس خود شاخ وبرگ می دهد تا علاوه بر حفظ ریتمی یکدست تنها و تنها به هنر و هنرمندانی ادای دین کند که عمر خود را در این مسیر هولناک سپری کرده اند.