روبروی آینه بایست! نقابت را بردار!
در این جهان فانی، تو تنها یک نظاره گر هستی که مدام به این سو و آن سو می روی، می ایستی، نگاه می کنی و باز می روی... تا آنجا که به بن بست می رسی!... و باز بر می گردی...
باز می روی... و باز همان تکرار... و نمی دانم در اندیشه ات چیست؟! اینکه باید راهی ساخت و طرحی نو درانداخت یا باید راهی را سد کرد و همرنگ جماعت در زمان خود شد؟! اصلاً در این زمانه می توان یک جماعت همرنگ و همسو ساخت یا ناگزیر باید از هم نوع و همزاد خویش عبور کرد و فکر نجات و منفعت خود بود؟...
باز شتابان به کجا می روی؟!... صبر کن! خودت را در آینه بنگر! بی نقاب و بی آلایش، فارغ از آلاینده های این عصر پیچیده! به آنچه می بینی، دقت کن! ببین آیا تو همچون او هستی؟!
او؟... همان که سد راهش شدی و عبور کردی از تار و پود وجودش، و روح و روان خسته اش را مجروح کردی... تا خودت بمانی!
روبروی آینه بایست! صبر کن! اندیشه ات را رها کن در مقابل چهره بی نقابی که می بینی! پایان همه سرگردانی ها و سرگشتگی های تو اینجاست... خود تو!... آری! تو، همچون او هستی، همان که عبور کردی از وجود و بودنش تا بمانی!
آری! آنکه از بودنش برای ماندنت گذشتی، خود تو بودی! خودِ تو هستی،... تو!