او در واگن قطار ، در راه اردوگاه مرگ است.
شانس می آورد و راهی به سمت دیواره ی واگن پیدا می کند. از شکاف های کوچک میان میله ها می تواند دشتِ در حال عبور را خیلی سریع ببیند.
نفس نفس زدن برای قاپیدن هوای تازه، موج فزاینده ی تهوع را پس می زند. باید بهار باشد اما روزها پر از باران و ابرهای غلیظ اند. که گاهی از کنار دشتی پوشیده از گل های بهاری می گذرند و لالی لبخندی می زند.
گل ها. در کودکی ،از مادرش ، آموخته بود که زن ها عاشق گل هستند ......
از کتاب خالکوب آشوئیتس
نوشته هدر موریس