پاییز بود که هنگامه عاشق شد. هر پاییز عاشق تر، مطیع تر.
معشوق، قبله ی دو عالم شد و او بنده ی بی چون و چرا. هنگامه نمی دانست با هر فرمانی که عاشقانه اطاعت می کند بُتِ زندگی اش را می تراشد و منقش می کند.
معشوق بت شد. خدا شد.
هنگامه توی قفس است. دیگر نه دندان هایش از قهقهه معلوم می شود نه دیگر شوقی دارد تا گلی را کنار تاب موهایش جا بدهد.