سارا وسط قالی دور خودش می چرخید، دامن چین دارش پف می کرد و بالا می آمد. صدای چرخیدنِ کلید توی در را شنید. تندی جلویِ در، دست به سینه ایستاد. پدرش بود. سارا گفت: «خوارکی چی واسم آوردی ؟». پدر دولا شد و چند تا ماچ گنده به لپهای سارا چسباند:«ببخش دخترم، امروز نرسیدم چیزی بخرم» و خندید و گفت: «فقط واست بوس آوردم». سارا با گریه دستش را روی لپش می کشید تا بوس های پدر را پاک کند. بدنش را پیچ و تاب می داد تا از بغل او بیرون بپرد.
چند روز بعد اتفاقی افتاد و کلیدِ پدر سالهای خیلی زیادی توی قفلِ در نچرخید. خانه نیامد و حتی بوس هم برایش نیاورد.....
حالا پدرش آمده. مثل همیشه مهربانست اما دستهای سارا برای به آغوش کشیدنش خجالت می کشند. نمی تواند مثل همه دخترهایی که روی زانوی پدر نشستند و ناز شدند و بزرگ شدند خودش را برای او لوس کند، از او چیزی بخواهد.
جدابی و دوری، آدمها را نسبت به هم معذب و بودنشان را بیرنگ می کند.
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست