یوهان: این تابستون که بیاد میشه ۴۲ سالم. خودم انتظار دارم ۳۰ دیگه زندگی کنم ولی همین الانش هم مثل جنازه ها شدم اصلن نمیدونم کی ام نمیدونم چی میخوام احساس میکنم یکی روم تف انداخته دارم توش غرق میشم
ماری: خیلی غیر عادیه
یوهان: چی غیر عادیه
ماری: اینکه هیچ حسی بهت ندارم اصلن برام مهم نیست چی داری میگی تنها چیزی که احساس میکنم یه دوستی کهنه و قدیمیه. همین. میدونی چرا؟ الان تو مرحله ایم که دارم ازت آزاد میشم خیلی طول کشید زیادی هم دردناک بود ولی الان ازت رها شدم میتونم برای خودم زندگی کنم نمیدونی چقدر خوشحالم
یوهان: پس بذار بهت تبریک بگم
ماری: نمیدونم چرا الان دارم این چیزا رو بهت میگم درست موقعی که تو داری باهام درد دل میکنی خیلی عجیبه ولی اصلن برام مهم نیست وقتی با هم زندگی میکردیم تمام توجهم به تو بود مدام داشتم به تو فکر میکردم هیچ وقت با هم دعوا نمیکردیم اصلن فکر میکردیم دعوا کردن کار زشتیه