ماری: حواست باشه ما داریم جدا میشیم، اونا هنوز بچه های توان یعنی تا ابد تا وقتی که بمیری
یوهان: پس یه کاری میکنم نصف پیش من باشن نصف پیش تو
ماری: نصف!!! خودشون رو چی؟! خودشونم میخوای نصف کنی؟! اونا روح ندارن؟!
یوهان: تو لازم نکرده در مورد روح حرف بزنی بذار یه چیز پیش پا افتاده بهت یاد بدم ما هممون در مورد این چیزا خیلی هم آماتوریم اصلن هزار جور کوفت و زهر مار کردن تو مغزمون که هیچ جا به دردمون نخورد از شیوه کشاورزی تو فلان جا تو آفریقا تا انقد فرمول ریاضی چپوندن تو مغزمون یه نفر نبود به ما یاد بده محبت یعنی چی... روح... تو نمیخواد راجع به روح حرف بزنی