در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | از باستان درباره نمایش کارداجین: آشنا بود ... اشکبوس محله را میگویم، خیلی دور نبود از محلاتِ رستم خواه
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 03:49:29
آشنا بود ...
اشکبوس محله را میگویم، خیلی دور نبود از محلاتِ رستم خواه، گودرز دوست، کوروش گو و یا حتی
گردآفرینِ ستمکش.
زندگیِ من در اشکبوس محله نبود، اما در همسایگی اش، بسیار من ها، همانند آنها زیست می کنند و
زندگی می گذرانند. از همان گونه محلات بیش و کم شلوغ، اما کراندار شده با صفدر پیازی و سیاوش خان...
و البته همراه با بسیار رسول هایی که فقط می خواهند زندگی کنند، و با داشتنِ همه ی آن گلایه ها از
فرزندان؛ اگر توان فراهم نمودن زندگی ای باشد؛ بازهم برای فرزندان است و بس، و هرگز هم، نخواهند
فهمید، نگاه گوشه گیر و بی عمل شان، راقم چه روزگار تیره ای برای همان فرزندان است.
صفدر پیازی، هنگامی به زیر خاکی روستایی از همه جا بی ... دیدن ادامه ›› خبر دستیافت، که مدت ها بود "راز دره ی
جنی"، دیگر راز نبود! که او به جای ساز و برگِ نو، آن گونه که روستایی دره ی جنی می خواست، خواهشی
دیگر با یادگار گذشته داشت، او را هوسی دیگر بود؛ با کت و شلواری های فراخوانده به اشک بوس، ...
فراخوانهای همو بود که شاخ های سید ضیاء گنده لات اشکبوس را شکست تا لمپن های جدید همانند میثم
بروز یابند. هم آنها هستند باعث باز نیامدن تنها پسرپیرمرد پارکینسونی، همین کت و شلواری ها و نو لمپن ها
در محلات دیگر شهر، برای شکستن شاخِ پهلوانان اندیشه، سینما و کتابفروشی به آتش کشیدند و هم
محله ای دانشجو از ساختمان پرتاب کردند؛ تا مگر خواب صفدر پیازی ها آشفته نگردد.
و ایرج، نه وارثِ سیاوش خان، که میراث دار آفریدون بود...، نه پی جوی انتقام؛ که نگران تک به تکِ هم
محله ای ها بود، و او را با راز یحیی چه کار؛ وقتی به عیادت صفدر پیازی می رفت ... که او محبت اشکبوسیان
را در دل داشت ... ایرج آئینه ی ایران ماست... که اخم و خنده اش به دل مینشیند... که همه عاشقانه
دوستاش می دارند، از مهوش رها شده و سودی؛ دختر بی چیز، ... تا دختر صفدر پیازی و سید ضیاء گنده
لات و ...
و چه ها کرد، صفدر پیازی با گُردآفرینهای هماورد سهراب، هم آنان که در ستایش توان شان؛ روزگاری
به کرانداری ایران زمین گمارده می شدند... از آن پهلوانان پاک، طلعت هایی برآمد که جز "بستن دهان" هیچ
نمی خواستند؛ طلعت هایی نابینا، ناتوان از دیدن برکشیدن های فرزندان پارسای شان ...، آنقدر دور که
پارسایان از ایشان دست می شویند ...
و ... از یاد نمی بریم، ضربت آخر دشنه به ایرج را یحیی فرود آورد، شبه روشنفکر در سطح مانده، بی-
افقی در پیش رو، که اینان چه داغ ها بر ما نهادند؛ از جامعه شناسی مدرن؛ فلسفه پوسیده ی استحال کردند و
تمدن غرب را، غربزدگی نمایاندن و ...
و امید به پایان قصه با سروهای پارسا است ...
هر چند که تنها پسرِ پیرمرد پارکینسونی باز نیاید.