دیر زمانی ست میخاستم به هزار بهانه برای تو بنویسم،کیفیت هایی هست که من ندارم و دلم میخاست میداشتم. اما راهش پیدا نیست،شایدم راست راستی دلم نمیخاهد یکی اینکه مدام از یادم میرود یاد افراد بیاورم چقدر قدرشناس مهربانی شان هستم. بدهکاری انقدر زیاد شد که ناچار باید بیرون می زد من هم میدانی گرفتار میشوم اگر بنا به گفتگو باشد
دیر شده
اما چیزی کم نشده
اصل کار هم گمانم همان است
باید برای تو مینوشتم که تمام روز ها و شب ها را یادم هست
...
چه دیوانه وار بودیم هیهات
مثل همان باران
...
منتظر ماندی چون
... دیدن ادامه ››
من بدحال بودم ولی منتظر ماندی
...
چون دوستان منتظر میمانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود
دوستان از بلند شدن دوستانشان بلند میشوند،چشمانشان میخندد
آنطور که تو بودی...
باید به تو مینوشتم که رادیو و چیزهای دیگر حاصل یک چیز بزرگتر است
و من آن چیز بزرگتر را
شبانه روز
یادم هست...
دوستی گاهی جنون آمیز است
گاهی خلسه ناک و گاهی ساکت ...
گاهی از میانش چیزهای اینطوری پیدا میشود
گاهی هم سرش را توی لاک خودش میبرد
اما دوستی مثل هیچ چیز نیست
دلمان تنگ شده برای اسایشگاه بی شک . باید رهاشان میکردیم بروند جاهای خوب
اما دوستی مثل کوه سرجاش هست و مدام توی دیگش چیزهای تازه می جوشد
جنون هست
البته دلتنگی هم هست
اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم،دلمان برای خر چیز کوچک چقدر تنگ است
باید برای تو مینوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دلتنگی هستم
آدمی به فرد میمیرد
تنها به جمع است که معنا دارد
و من جمع را یادم هست
قدرش را میدانم
گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود
اینطور انگار آدم راز هستیرا میداند
خیالش تخت است
تازه این ها به کنار
کسی چه میداند
دوستی هرروز چیزهای تازه میزاید...
رادیو_ چهرازی