hasan fazli:
امشب بدون برنامه قبلی به دیدن تک گویی رفتم. قرار بود اجراهای میانی یا پایانی کارو ببینم. البته تو سلسله اجراهای همایش مکتب تهران دوبار دیده بودم. اول تو بازبینی, دوم تو همایش.
بار اول خوشم اومد. البته نه از پایان بندیش. یه پایان بندی ملودرام برای این متن مناسب نبود. بیشتر ریتم اوج گیرنده کار به دلم نشسته بود.
اجرای دومو دوست نداشتم. کار اساسا تغییر کرده بود. سکوت ها رو نمی فهمیدم. ارتباطم قطع می شد. عجیب بود. بازیگر همه چیو از خودش گرفته بود. همه چیز رو یک خط حرکت می کرد. این هارو نقطه ضعف کارش می دونستم.
اما امشب دلیل اعجاب اون شب رو فهمیدم.
اون ریتم خطی و یکنواخت از چیزی می گفت. از مرگ. از مرگ تدریجی یک رویا. یک حسرت شاید.
اون سکوت
... دیدن ادامه ››
هایی که نمی فهمیدم از زندگی می گفت. فهمیدم زندگی سکوته.
اینکه بازیگر همه چیزو از خودش گرفته بود تنها یه معنی می تونست داشته باشه و اون این بود که بازیگر وارد ساحتی شده که از خودش عبور کرده. یعنی از تکنیکی که همه بهش چنگ میزنن تا خودشون رو برای مخاطب احضار کنند. عبور کرده.
اون همه ی انتخاب هایی که بازیگرای دیگه میتونن داشته باشنو از خودش گرفته بود و به جاش چهل دقیقه بدون اینکه پلک بزنه, بدون اینکه عزاداری کنه, نشسته, پا روی پا انداخته بود و فقط دیالوگ می گفت. و دیالوگ می شنید. اون حرف های صندلی خالی رو به روش رو می شنید که می گفت من یه ماهی آزادم...
تک گویی بعد از اتمام آغاز شد برای من.