در یک کلام مسئله اش "ناتوانی" بود / یا بهتره بگم روایت ناتوانی بود... ناتوانی از زندگی ، از تغییر ، از برقراری رابطه، از عشق، از درمان... حتی از سکس / حالا پرسشی که برای من پیش میاد اینه که رسالت هنر چیه؟ آیا یه اثر هنری تا این قدر باید روایتگر ناتوانی باشه؟
این اثر در سطحی کلان تر داره یه حلقه ی بسته ای از ناتوانی یه ملت رو نشون میده... نشون میده سال 97 و 67 خیلی فرقی نداره... این ملت نه توان تغییر وضع خودش رو داره و نه حتی روی خوشی از مداخله ی خارجی دیده... پس همه چیز داره تکرار میشه... این مضمون "تکرار" در کار واقعا هولناکه... همه چیز داره تکرار میشه... همه چیز داره بر همون مدار همیشگی میچرخه
این هم مهمه که قسمت های خنده دار کار هم زیاد بود... به عبارتی یه لودگی دایمی در کل کار جریان داشت... در واقع لودگی چیزیه که کل فاجعه رو تحمل پذیر میکنه