... نازنینم ، نمی دانم کجایی ، اما من کنار ساحل ، دور همان میز سفید با صندلیهای زرد نشسته ام ، استکان کم باریک چای و قندان استیل فلزی روی میز است ، من به همان دریایی چشم دوخته ام که با تو روزها و شبهای زیادی در ساحلش راه رفته ایم ، همان ساحلی که شاهد صدای شعرهایم بود برای تو و مقصد همین میز و همین صندلیها ، چشم در چشم دست در دست ، ، می دانی همه چیز مثل سابق است الا ، تعداد استکانخا و دستها و چشم هایی که بجای عمق نگاهت به دور دستها خیره شده اند ، همین ....