قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
داستان "زهر ماری" به غایت روان و قابل فهم بود و در عین حال پر از حرف های نگفته. محتوای تاتر با طنز و کمدی شروع شد و به حق در این زمینه خوب کار کرده بودند. از بس خندیدیم اشک از چشمانمان جاری شد. البته اگر نگاه ظریفی داشتیم متوجه میشدیم که ما به بدبختی شخصیت های مفلوک داستان می خندیم که در حقیقت دردناک بود. پایان داستان غمگین بود و اگر دفعه اول از خنده چشمانم پر از اشک شد، این دفعه به خاطر غم و بدبختی محتوم شخصیت ها اشک از چشمانم جاری شد. تاتر بسیار به دلم نشست و خوشحالم که وقت و پولم به خوبی خرج شد. بازی ها خوب بود و حقیقتا همه بازیگرها به نحو عالی زحمت کشیدن. به نظرم این تاتر واقعا ارزش دیدن را داره. دیدن تاتر ناخودآگاه من را به یاد این ابیات انداخت:
اینجا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.
اینجا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
.....
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.