#این_یک_پیپ_نیست؟ هست؟ .....
نمایشی در #نقد دنیای امروز، در #نقد سیاست، در #نقد فرهنگ، در #نقد روابط اجتماعی، در #نقد انسانیت و ...
آیا واقعا
... دیدن ادامه ››
آن چیزی که می بینیم وجود دارد یا آن چیزی که نمی بینیم؟ یا آن چیزی که دوست داریم ببینیم و یا؟؟؟؟...
چه کسی می تواند به این سوالات پاسخ قطعی دهد؟
ما در هر لحظه در حال رنگ عوض کردن هستیم، من انسانی هستم که الان در راهرو هستم، متفاوت از انسانی که چند لحظه پیش در اتاق بودم.
این جهان سرشار از رنگ عوض کردن ها، بودن ها و نبودن ها، دیدن ها و ندیدن ها، فهمیدن ها و نفهمیدن ها است.
وقتی که باید چیزی را ببینیم، نمی بینیم و وقتی نباید چیزی را ببینیم میبینیم.
این نمایش به دنبال به وجود آمدن یک طوفان ذهنی درذهن تماشگر است، طوفانی که لحظه به لحظه بر سرعت آن افزوده می شود و تا جایی پیش می رود که ویران می کند، هرآنچه در ذهن مخاطب است.
در بعضی صحنه ها، بازیگران فارسی حرف میزنند و صدای زیر متن آنها مثلا فرانسوی است و این #شک را در ذهن تماشاگر به وجود می آورد که شاید این کاراکترها از اول هم فارسی حرف می زدند و من در اشتباه بودم.
در آخر هم ما نفهمیدیم که آیا قتلی اتفاق افتاده یا خیر؟
در طراحی صحنه ما با یک شیشه بین تماشاگران و بازیگران مواجهیم، و این شیشه میتواند بیانگر این مفهوم باشد که ما هم نباید مطمئن باشیم که داریم #تئاتر میبینیم و شاید #تئاتر دیدن ما هم یک توهم است و فکر میکنیم که داریم #تئاتر می بینیم. چرا که #تئاتر تجربه ی زنده ی زندگی کردن روی صحنه است بدون هیچ حائلی، ولی این شیشه در تماشاگر #شک دیدن یا ندیدن #تئاتر ایجاد می کند، شکی که در پایان با عدم حضور بازیگران روی صحنه به اوج خود می رسد.
همه ی این ها در راستای طوفان ذهنی مد نظر کارگردان است، تماشاگر در پایان نمایش با ویرانه ای در ذهن خود مواجه می شود.
و ویرانه ای که او می بایست از نو بسازد. #شک می کند به هر آنچه تا به حال دیده و شاید فکر می کرده که دیده است، و باید بیندیشد به چیزهایی که ندیده ولی شاید وجود داشته اند.جمله ی معروفی وجود دارد که می گوید: تو همان آدم ده سال پیشی؟
ولی این نمایش به ما می گوید که تو همان آدم چند ثانیه پیش هم نیستی.
حالا این سوال پیش می آید که آیا واقعا باید به دنبال این باشیم که همه چیز را باید آنطور که هست بفهمیم و ببینیم؟
پاسخ قطعا این است: خیر
چون در اینصورت محکوم به مرگی، چرا که شخصیت پلیس که کم کم داشت همه چیز را می فهمید محکوم به مرگ و نیستی بود.
تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که دنبال آدم هایی بگردیم که با آنها مشترکات بیشتری در دیدن ها ندیدن ها داشته باشیم تا بتوانیم همدیگر را تحمل کنیم. در غیر اینصورت آرامش بهم میخورد.
ماریا این را فهمیده بود که چیزی را که بقیه نمیبینند بهتر است راجع به او با آنها صحبت نکند، چون آنها نمیتوانند مامی را ببینند و صحبت درباره مامی با بچه ها آیا بجز تخریب روحی آنها و حلقه زدن اشک در چشمان آنها فایده ی دیگری دارد؟
«بخصوص در دنیای امروز، کمی امتحان کنیم نفهمیدن ها و ندیدن ها و ندانستن ها را شاید بیشتر به آرامش برسیم.»
چرا که در این نمایش آرامش از جایی بهم خورد که تلاش برای فهمیدن شروع شد.