« من معتاد نیستم. شما چطور؟ »
که حتی اگر معتاد هم بودم، نه از ساقی ِکمفروش و نه با هر جنس بنجل و نه درازاندن دست دریوزهٔ مختف و نه مچاله در صف و نه از سرما دهان آغشته به کف و نه از گرما نفسهایم همه خف و نه خارج از گنجایش ِ ظرف و نه سنگواره ای بر پله های متلف و نه در دخمه های تنگِ معلف و نه همچون جنازهٔ آن عروس ِمفلس، آش و لاش، نقش بر زمین ِ ذفاف و نه به هر قیمت گزاف و نه در هر بستهٔ بی نشان، از هویت معاف و نه بعد از آن همه نشئگی ِهنری، دنیا دور سرم در طواف و نه آخرش هم نامندم مخاطب عام ِ علاف و گویند: " ای آدم ِ منفی باف و ننگ بر توی بد عفاف و تماشاگر ِ بی کفاف و باقالی ِ بی غلاف و اصلا بیخیالش این بار چطور رسیم به اُلوف و آلاف و پر کردن سالن از داف و فروش با پوستر ِروتوش و بازی ِ گربه با موش و سلبریتی بیکار کوش؟ و پوستیژ به جای موش و چهار تا دیالوگ ماندگار توش و دو تا میزانسن ِ چموش و بجنبانیم سر و گوش و اشارتی به فعل خرگوش و آن جنبش خاموش و فردا شود فراموش و اسم فرهنگ هم روش و ما هم هنرمند باهوش و جامهٔ روشنفکر بر هر قامت معوج پوش."
خیر! نه من معتادم و نه این کوزه گران ِ کوزهشکسته به دست، نوشدارویی، مرهمی، اکسیر حیاتی، درمانی، دوایی بر این همه دردِ من و امراض جامعه و وطنم در چنته دارند که اگر این امامزاده شفا می داد اول متولی اش را معالج
... دیدن ادامه ››
گشته بود.
پس اگر از بیست سال پیش در «یک روز خاطره انگیز با دانشمند بزرگ وو» اول مرتبه سلامی گرم گفتیم تا به امروز، نه از برای صناعت رجحانی بر اغیار یا که دوختن زیوری مزور و فخری خفی بر زرین ردای ستبر ِ هویت، نه! بلکه اگر مباهاتی بوده و هست بر ذمهٔ توست تئاتر! تویی که با همهٔ بدعهدی ات همچنان در نگاه ِ من و ما و بر سفرهٔ دلمان میهمان بودی و مفتخر. اما امروز این گره از زلف زانی ات می گشایم و بدرودت می گویم ای تئاتر و متعلقاتش که تو را بس بیمارتر از خویش یافتم، علیل و ترحم برانگیز.
من معتاد نیستم. شما چطور؟
یا حق.