فاطمه: عشق نجاتت داده دختر. اسم سربازه چی بود؟
هما: هیچوقت نفهمیدم اسم واقعیشو, اتکت که نداشت, یعنی هیچ سربازی اتیکت نداشت مطمئنم که اسم واقعیش نبود. مهم نبود اسمش. من عاشق او وقتایی بودم که اون خاکی و گل آلود از خط می اومد. کنار مخابرات اهواز, ساعت نه صبح, هر چهارشنبه, من وایستاده بودم. می رسید با رفیقاش خداحافظی می کرد؛ سربازی لشگر خراسان می دونستن که یه دختر با چادر عربی همیشه چهارشنبه ها تو محل پارکینگ ماشینای لشگر ایستاده با کی کار داره!... می گفت بیشتر رفیقام به من حسودیشون میشه. آخه اون وقتا من [با عشوه ای ساختگی] خیلی خوشگل بودم.