قصد من از نوشتن این مطلب تنها بررسی درون مایه اجتماعی «خون در گلوی گربه» است. پرداختن به تئاتر تخصص من نیست، ولی بخاطر درهم تنیدگی فرم و محتوای
... دیدن ادامه ››
تئاتر در برخی مواقع ناگزیر به مسائل مربوط به تئاتر اشاره میکنم.
بکار بردن کلمه شاهکار، برای کاری که تنها سه بازیگر دارد شاید ابتدا زیادهروی به نظر برسد. اما با تمام ملاحظاتی که برای بکار بردن این کلمه دارم، خون در گلوی گربه شاهکار است. با دیدن این تئاتر، یا آنگونه که طراح آن میگوید: ضدتئاتر، زمان را از دست نمیدهید، به دست میآورید. این تئاتر تلنگری برای تفکر است.
همان گونه که از نامش پیداست، ضد تئاتر خون در گلوی گربه، مخاطب درانتظار دیدن تئاتری فارغ از ساختار است. تئاتری که به آنتی تئاتر شهرت دارد، بی قاعده و بی چهارچوب. دقیقا چنین میبیند و نمیبیند. در این تئاتر ساختار تئاتری که میشناسیم وجود ندارد ولی تمام عناصر این تئاتر چنان به یکدیگر متصل شده است که مخاطب لحظهای از صحنه و آنچه رخ میدهد غافل نمیشود. نمیتواند غافل شود. اجرا با ریتمی تند وقایعی که به هم مربوط نیست را پشت هم قرار می دهد، حتی در چند دقیقهای که بازیگران دیالوگهای تکراری را بازگو می کنند نیز تازگی در اجرا وجود دارد که نمیتوان از آن غافل شد، وقایع و دیالوگ ها از هم مجزا است ولی این مخاطب است که رابطه ها را در می یابد و پیوستگی مفاهیم مستتر را در میابد.
خون در گلوی گربه ساختار بی ساختاری دارد، در پرده بی پرواست و بیپردهگویی میکند، مرز بین تصویر و بازیگر بر صحنه را برمیدارد، هیچ قاعدهای وجود ندارد، بازیگری دوبار میمیرد. و هر بار دایره اتفاقاتی که پس از مرگ رخ میدهد با ریتمی گیرا و حرکاتی چشم نواز اتفاق می افتد، بی آنکه اتفاقات به مرگ مربوط باشد، مرگی که در سراسر کار کاراکترها از آن میترسند. نقش بازیگران جابجا می شود، مخاطب در میان این تغییر، تغییرات انسان را میبیند. بر جنسیت تاکید میکند ولی لحظاتی شخصیت هایش بیجنسیت میشود. در تصویر رابطه قید و قاعدهها را میشکند، در تصویر مواجهه با ترس، مواجهه با مرگ آنچه هرگز کسی به زبان نمیآورد را بیان میکند. بازیگران در این تئاتر درد را با فاصله حفظ شده نشان میدهند ولی در میان تماشاگران کسانی روی خود را بر میگردانند تا کمتر این درد نمادین را ببینند، دردی که تصویرش حس آشنای درد کشیدن را در آنها بیدار کرده است، دردی که در چهره سه زن بازیگر این کار دیده می شود. دردی که از زبان بازیگرانی که از شکنجه گر تا فاحشه تغییر شخصیت میدهند، هر لحظه شنیده می شود. در میان هجوم حس های متفاوت همدردی با شکنجهگر یا آنکه آسیب دیده؛ لحظاتی شکل میگیرد که مرزی بین حس درد، همدردی و شیادی باقی نمی ماند. در خون در گلوی گربه هیچ عنصر رئالی وجود ندارد ولی در هنگام دیدن آن مخاطب بیش از همیشه به زندگی و واقعیت آن می اندیشد. چرا که عشق، رابطه، مرگ، ترس و همه آنچه مخاطب درگیر آن است را بر روی صحنه میبیند، همه آنچه مفهوم مقدس زندگی پنداشته میشود بی معنا میشود و قربانی میگیرد. در دایرهای تکراری ولی تازه هر بار این سوال در ذهن روشن میشود که معنای زندگی چیست؟ معنای عشق چیست؟ اگر همه رابطه همین است، که هر نوع آن را در اجرا میبینیم و میشنویم، پس ارزش روابط در چیست؟
خون در گلوی گربه سرشار از پیامهایی است که باید دریافت ولی مجموع پیامهای این تئاتر معنایی بزرگ نیست، بیمعنایی است. پاسخ به این که بی معنایی می تواند معنای پیامی باشد، به فیلسوفان مربوط است. ولی مخاطب اگر فیلسوف نباشد هم بعد از دیدن این تئاتر نمیتواند همان رفتار بازیگران را تکرار کند و از خود نپرسد چرا؟!
خون در گلوی گربه شاهکار است، نه فقط بخاطر هزاران سوالی که مدام در ذهن مخاطبش شگل میدهد، شاهکار در اینجا یعنی خلق آنچه در فرم و محتوا یکدستی غافلگیر کنندهای دارد، مخاطب را به فکر فرو می برد، هر چه مخاطب توجه بیشتری کند لایه های زیرینی در اثر مییابد. برای تئاتر خون در گلوی گربه، مخاطب بخشی از اجراست، اگرچه تعاملات بین بازیگر و تماشاگر محدود است ولی تعامل اجرا با مخاطب هر لحظه شکل می گیرد. اجرا متوقف نمی شود، در دایره ای پیش می رود و بدون آنکه کند شود غافلگیر می کند و با همان کلماتی که مخاطب بارها دیده و شنیده است او را مجذوب می کند. و سیبی های پیاپی می زند. در چهره تماشاگر پس از اتمام تئاتر می توان درد را دید. این تئاتر دردناک است.
برای کسی که به دنبال روایت سر راست، داستانی که بتوان از سر خط آن را دنبال کرد و اجرایی یکنواخت می گردد، خون در گلوی گربه بسیار عجیب است، ولی برای مخاطبی که تئاتری بی داستان و اجرایی که هر لحظه غافلگیر کننده است جرقه ای برای اندیشیدن است، تئاتر مناسبی است.
تئاتر خون در گلوی گربه یک شاهکار است. شاهکار معنا در بی معنایی و تناقض هایی که هر روز به عنوان روزمره ترین لحظات تجربه شان کردیم. این تئاتر که قرار است داستان نداشته باشد، داستان های زیادی می گوید. خون در گلوی گربه تئاتر آوانگاردی است ولی در ساختارشکنی اش زیبایی شناسی و چینش به جای عناصر مختلف را می توان دید
بر روی صحنه تئاتر خون در گلوی گربه سه بازیگر دارد، بر روی پرده ای که در پشت صحنه با هنرمندی طراحی شده است تصویر سه بازیگر را می بینیم. مردانی که تصویر بزرگ آن ها را می بینیم، حرف هایی می زنند که زیاد شنیده ایم، مردسالاری بدون هیچ سانسوری از میان جملاتشان دیده می شود، و وقتی دیده و شنیده نمی شود نویز تصویر را می بینیم. مردها بالاتر از همه، بر پرده ای که آلمان نازی را به یاد می آورد حرف می زنند. از زنها، از رابطه ها و از احساس. احساسی دردناک.
خون در گلوی گربه داستان ندارد، ساختارشکن است. و عمد دارد علارغم تفاوت بسیار زیاد با متن به مضامینی که اغلب فاسبیندر به آنها می پرداخته است مانند نژادپرستی، جنسیت، اقلیت های جنسی، فاشیسم، مهاجران، رابطه جنسی و وضعبت روانی و اجتماعی اقلیت های جنسی بپردازد. همچنین فاسبیندر به زنان توجه ویژه ای داشته است و همواره سعی می کرد مردسالاری را در جامعه بعد از جنگ آلمان بررسی کند. در این تئاتر نیز وضعیت زنان را می بینیم. وضعیت زن عاشق، زن سالخورده، زن مبارز، زن کارگر جنسی، زن عصیانگر و زن قربانی.
این تئاتر صحنه های ابسورد بسیاری دارد، آنجا که بازیگر جمله «همه تغییر می کنند» را با تاکید «همه تحقیر می کنند» ادا می کند. و تماشاگر درد تحقیر را در دیالوگ های بازیگران با زنها روی صحنه و زیر تصویر بزرگ مردها می بیند. تماشاگر تمام صحنه های تحقیر در کار را دیده است، او می داند زنها چطور در رابطه هایشان تحقیر شده اند، تحقیر کلامی ناشی از مکالمه ناراحت کننده مرد در تصویر و زن بر روی صحنه دیده است. تحقیر زن مدل را دیده است، او دیده است که همه تحقیر می کنند.
بیش از هر جایی زنها را در جایگاهی می بینیم که در جامعه دیده ایم، بی آنکه اشاره ای مستقیم به تجاوز شود، جمله ای مانند «تو دستهای لطیفی داری» برایمان خشونت بار ترین جمله است. درد زن ها را فارغ از جملات کلیشه ای یا اشاره مستقیم به فقر یا اجبار به رابطه جنسی می بینیم، درکلمات. درکلماتی که از زبان شکنجه گر، از زبان مردها و در واقع رسانه ها که صدای مردان هستند، شنیده می شود. اوج خشونت را می بینیم.
تقلای فوئبه برای آزادی، تقلای بندباز برای حفظ تعادل وقتی در تمام طول نمایش سعی می کند روی یک بند راه برود و وقتی در جواب بازیگر دیگری می گوید» میخواستم تعادل رو حفظ کنم و ما در اجرا و در دیالوگ آن دو در میابیم تلاش و تقلا برای حفظ تعادل به سرانجامی نرسیده است. آنگونه که در انتهای نمایش نیز می شنویم، میان پروانه های طلایی که با شکنجه زن دیده ایم، بازیگر فئوبه شعری از فروغ می خواند: همه هستی من آیه تاریکی است.
در سطحی دیگر از نمایش به سخره گرفتن قانون را می بینیم، در میان صحنهایی خشن و اروتیک وقتی بازیگر می گوید من به قوانینی که در کتاب ها نوشته شده پایبندم. قانونی که شکنجه او را توجیه می کند. حرف او بی اساس ترین استدلال به نظر می رسد.
در پایان نمایش مخاطب با خود می اندیشد، چه در زن ها دیده است؟ چه ارتباطی میان شعر فروغ فرخزاد و رقص شیوا وجود دارد؟ چه ارتباطی میان آن عاشق ابله و زن تن فروش وجود دارد. چه دردی در همه این صحنه ها که با وجود فانتزی گونه بودن قطعه ای از واقعیت اند وجود دارد؟
هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
دیدن این تئاتر که در اوج هماهنگی موسیقی، تصویر، صدا و بازی و حتی بندبازی ماهرانه بازیگران اجرا می شود، لذت بخش است، ولی اندیشیدن به آنچه می گوید دردناک.