در نخستین شب به تماشایش نشستم..شب غریبی بود آن شب..همه بودند..همه آمده بودند به تماشا..سودابه را پیش از همه دیدم، نشسته بود مغموم و گرفته بر روی سکوی ورودی، شالی سیاه به سر و سیگاری سفید و باریک به لب، تعارفی کرد و سیگاری بگرفتم، خسته بودم، او از من خسته تر..راستش را بخواهید دلم نیامد سراغ سیاوش را از او بگیرم، گویی تنها آمده بود به تماشا... سیگار را خاکستر کردم و وارد لابی شدم..گیسوان بلند و سیمین شیخ شهاب الدین نظرم را جلب کرد، مشتاقان به دورش انجمن کرده بودند، من نیز پرسش بسیار داشتم لیکن وا سپردم به بعد..بند سبز سینه بند سارا کین از فاصله دور بند افکارم را از شیخ و اشراق شیخ برید، یک لحظه به خود آمدم، لعنت به مازلو، با خود کفتم در آرمانشهر من هرم جایی ندارد، گوشه و زاویه جایی ندارد، فقط دایره هست و دایره و دایره...ایما داروین موهای بلوند تابدارش را افشانده، دامن بلند و چین داری پوشیده بود و در آن میانه در حالی که بازوهای چارلز را می فشرد به همگان فخر می فروخت.. خنده امان صادق چوبک را بریده بود، دستهایش را به شانه گوهر مراد تکیه داده بود و قهقهه می زد، بوی تند ادکلن های بورژوازی، باسن های خوش تراش انگلیسی یا باز هم سبیل های دو سر پهن گوهر مراد ، نمی دانم کدامیک اینچنین او را به خنده واداشته بود....رفتم به سوی شیخ، اندکی خلوتتر شده بود پیرامونش، پرسیدمش شما چرا به تماشا آمده ای شیخ؟ با چشمان نافذش نگاه جوان و جسورم را آرام کرد و پاسخ داد آمده ام تعداد پله های نردبان را بشمارم!