در حال و هوای آنتونی شافر
«نویسنده مرده است» متنی است پرشیطنت که مخاطب را با خود همراه میکند. سعی بر آن دارد بدون هر پردهای رویدادی را به نمایش بگذارد، همانند بازی دو کودک که در نهایت رقابت، دوستی میکنند؛ اما در دنیای آدم بزرگها گاهی باید وحشیتر بود.
دقایق میانی:در تماشای تازهترین اثر آرش عباسی که البته پیشتر نیز روی صحنه رفته بود؛ اما ندیده بودم، مدام ذهنم درگیر آن بود که چنین ساختاری را کجا دیدم. دقایق میانی، جایی که نویسنده جوان سعی میکند در بازیهای پیاپی ثابت کند بازیگر خوبی است، در این خیال بودم که کجا چنین چیزی را دیدم. این کمدی عجیب و غریب که مخاطب را تا پای اشک ریختن برای عاشقی کوشا و اکنون شکست خورده میکشاند و ناگهان در حین پرت کردنش به مغاک تاریک اندوه، یقهاش را میگیرد و از او میخواهد از لبه پرتگاه کنار کشد.
در آستانه دومین دور بازی به یاد فیلم دوستداشتنی جوزف منکهویچ و در نهایت متن فوقالعاده آنتونی شافر افتادم: کارآگاه. نمایشنامه تونی
... دیدن ادامه ››
برده شافر و البته محبوب جایزه ادگار آلن پو، برای آن فضای معمایی و پرالتهابش، ساختاری بود که تمام ذهن و خیال مرا، در مقام مخاطب به خود معطوف میکرد. به اینهمانی آرش عباسی در «نویسنده مرده است» با «کارآگاه» شافر رسیدم و این یادداشت شاید نگاهی تطبیقی میان دو اثر باشد.
از ابتدا تا انتها: لیلی رحیمی، ستاره سینمای ایران قرار است پس از سالها بازیگری برای اولین بار کارگردانی را تجریه کند. فیلمنامه فیلمش را نمایشنامهنویس جوانی نوشته است به اسم فرهاد. اما حالا در آستانه شروع فیلمبرداری فرهاد پیشنهاد تازهای دارد.
این خلاصهای است که تیم «نویسنده مرده است» برای معرفی اثر خود در اختیار مخاطبان قرار دادهاند. این پیشنهاد تازه همبازی شدن فرهاد در کنار لیلی است. دو شخصیتی که هر کدام از یکی از داستانهای بزمی نظامی گنجوی به عاریه گرفته شدهاند، در مواجهه بر اثبات حقانیت خود وارد بازی میشوند، بازی که به نظر برخی از حقایق پنهان در وجودشان را لو میدهد. فرهاد معتقد به بازیگری خوب در سه پرده به تمایلش نسبت به لیلی و نوجوانی که پای دیدن فیلمهای او گذاشته صرف میکند و لیلی در اثبات آنکه فرهاد بازیگر خوبی نیست، فرایند عشق و نفرت، جذب و حذف فرهاد در زندگیش را در پیش میگیرد. نتیجه کار اما یک چیز است؛ گویی ابتدا و انتهای کار یکی است.
نمایش با یک همنشینی آغاز میشود. لیلی و فرهاد لمیده بر صندلیهای فانتزیگونه، دلمه میخورند و از کار حرف میزنند. میانشان صمیمیتی است که برای جامعه هنری معمول و آشناست. ناگهان بحران با پیشنهاد شکل میگیرد، عود پیدا میکند، سقوط میکند و همه چیز به همان دلمهخوری ابتدای منتهی میشود. گویی چیزی رخ نداده است. شاید آنان خود را از گزند شایعه، لو رفتن و عواقب ناشی از مشهور بودن برحذر میدارند؟ ولی به نظر چنین نیست. قرار است این نمایش یک چرخه باشد. شاید این چرخه باز با بحران دیگری ادامه پیدا کند. یک دور است و یک ساعت نمایش یک جز از کلیت رابطه دو شخصیت. با این حال یک ایراد بر اثر وارد است و آن چیزی مثل خال جوشی است که مفتولی را به حلقه مبدل میکند.
سینهفیلبازی: کارآگاه داستان آندرو ویک، نویسنده داستانهای جنایی است که با میلو تندل، خواستگار همسرش قرار گذاشته است. او که همسرش و البته بخش عمدهای از ثروتش را از دست رفته میبیند با میلو خوشقیافه وارد بازی میشود. در این بازی فضا به نحوی چیده میشود که گویی میلو تندل به دنبال سرقت از منزل او کشته شده است. نقشه البته به خوبی پیش نمیرود. میلو زنده میماند و او در قالب یک کمیسر اسکاتلندیارد بازمیگردد و اکنون او وارد بازی با آندرو ویک رند میشود.
شافر در مقام نمایشنامهنویسی خلاق و البته باهوش در خلق موقعیتهای عجیب و غریب و در این حال باورپذیر، بازی پرخطری را تدارک میبیند که در آن حقیقت و خوی حیوانی دو شخصیت عیان میشود. در یک سو، مردی که ظاهراً قوی و موفق است؛ اما مملو از مشکلات است. آندرو ناتوان جنسی است و برخلاف ظاهر آرام و خونسردش، زودخشم است. در آن سو، میلو به ظاهر عاشقپیشه، فرصتطلبی است که بتواند به واسطه ثروت زنی، طبقه اجتماعی خود را ارتقا دهد.
با قیاس میان ساختار دو نمایشنامه میتوان اکنون به شباهتهایشان پی برد، هر چند یکی ملودرامی است با رگههای کمیک و دیگری یک داستان جنایی است و تراژیک. هر دو در یک نقطه معمولی آغاز میشود و آرام آرام وارد یک بازی میشود. در این بازی مهمترین نکته غافلگیری مخاطب است. او مدام رکب میخورد تا مرز میان واقعیت و خیال را درک نکند. او مدام از یک سو به سوی دیگر رها میشود تا در جهانی که به شکل ناملموس با او چنین میکند، خود را سر پا نگاه دارد. در او مقاومت باورپذیری ایجاد میکند؛ چرا که در لحظه آمدن اشکی از گوشه چشمش، قرار است از ته دل بخندد و نخندیده، بر لبانش بماسد.
این ساختار روایی که دورغ و راست در آن مشخص نیست، فضایی سرخوشانه پدید میآورد. مخاطب هر لحظه منتظر رکبی تازه هست. او در این مسیر حتی برای خود فضاسازی میکند. حدس و گمان میسازد تا شاید جایی بتواند مچ آفرینشگر را بگیرد و از او پیشه بگیرد. او نیز وارد بازی میشود تا در این پازل حراف، از خلال واژگان تصویرسازی کند. این تصویر رابطه خیالی است که لیلی و فرهاد به زبان میآورند و جایی رخ میدهد که مخاطب بدان دسترسی ندارد. او در حالی که میشنود، باید تصور کند که آیا چنین چیزی بوده یا خیر. این را در کنار جملات آرش عباسی بگذارید که در بروشور خلاقانه اثرش جای داده است. اینکه بارقههایی از آفرینش چنین نمایشی، برآمده از همان سینمابازیهای دوران نوجوانی است.
A و B:درام، فارغ از اینکه مدعی روایت داستانی است یا خود را ضدپیرنگ بداند، همواره یک چیزی را رعایت کرده است؛ اینکه روایت از نقطه A به نقطه B برسد. البته در دستور و بوطیقاهای متعدد این نقاط تکثیر شدهاند؛ اما همین دو حرف آغازین بیشتر زبانهای دنیا ملاک اولیه و آخریه بوده است. در هر درامی قرار است مخاطب از نقطه ابتدایی به نقطه انتهایی برسد. چیزی شبیه انتگرال است که مجموع فضای زیرش، روایت ما میشود. در اثر شافر فقید نقطه A و B کاملاً تفکیکپذیرند. این تفکیک از یک رابطه دوستانه میان دو مرد بر سر یک زن آغاز میشود و در نهایت با مرگ بر سر یک زن به پایان میرسد. فاز آرام و البته کمی کمیک ابتدایی با یک تراژدی شبهپینتری تمام میشود - و عجیب نیست در بازآفرینی نسخه 2007 آن کنت برانا از پینتر برای بازنویسی فیلمنامه شافر درخواست کمک کرد.
در مقابل اثر آرش عباسی فاقد چنین ویژگی است. نقطه A و B آن بر هم منطبق است. با همان فضایی تمام میشود که شروع شده بود. تازه آنکه با موسیقی شادی به پایان میرسد. گویی هیچ رخ نداده است و این رخ ندادن با جنس بازی بازیگران نیز همراه است. در اینجا به عنوان یک مخاطب فضول و لجوج هجوم پرسشها را در برابر خود میبینم. آیا آنچه آنان به زبان آوردهاند حقیقتشان بود یا خیر، همه چیز یک بازی است و دلمه خوردن هم وقت استراحت این بازی؟
بیاید به یکی از موقعیتهای نمایش رجوع کنیم. لادن مستوفی روی تاب نشسته است. او به حرفهای آرش عباسی گوش میدهد. عباسی در نقش فرهاد از گذشته میگوید، از عشق کودکانهای که به لیلی داشته و همان او را تا نقطه کنونی رسانده است. لادن مستوفی کنش ویژهای ندارد. او صرفاً گوش میدهد. تا اینجای کار فرض بر آن است که او دریافته است که او بازی کرده است و به زعم خودش هم بد بازی کرده است. ناگهان فاز عوض میشود و بازی او شروع میشود.
نکته اساسی در این است که چرا برای واکنشهای لیلی کنش ویژهای نمیبینیم. او نه عصبی است و نه از کاشف بودنش پرده برمیدارد. مخاطب در بازی او چیزی نمیبیند. یک تک کنش که او را فضای دوگانه حاکم بر اثر آگاه کند. زمانی این بیکنشی پارادوکسیکال میشود که در بازی بعدی لادن مستوفی از خود کنش نشان میدهد و این کنشگری او برخلاف گفتههای پیشین اوست. در اثر شافر، در قاب تصویر، همه چیز به کنشهای سیال دو بازیگر بازمیگردد؛ وگرنه پرحرفی اثر مخاطب را خسته میکرد. زمانی که لارنس اولیویه از بازی خود پردهبرداری میکند، ترس در ظاهر مایکل کین به تصویر کشیده میشود تا کنشی بر گفتههای اولیویه همگام شود. این وضعیت در نمایش آرش عباسی وجود ندارد. نتیجه کار آن است که در به هنگام مونولوگگویی آنان کسی دیگر به بازیگر مقابل توجهی نمیکند. او نمیتواند تمرکز را از روی یک بازیگر شکسته و خود را در قاب چشم مخاطب جای دهد. باید منتظر بماند تا نوبت دیالوگهایش برسد و این با ساختار بازیگوشانه اثر همخوانی ندارد؛ چرا که مهم است بدانیم در این بازی حریف در مقابل رفتار رقیب چه میکند.
چرا فرهاد نمرد: زمانی که فرهاد بازی آسم را در پیش میگیرد تا پایانی نسبتاً کمیکی به اثر دهد، با خود میاندیشیدم که باید فرهاد بمیرد. هر دو شخصیت برونریزی کردهاند. از حقایق وجودشان گفتهاند و حتی شاید در پس پردهای ضخیمتر آن را با دروغهای عاشقانه مخفی کردهاند و مرگ فرهاد میتواند تراژدی و فاجعه را رقم زند. نفس مخاطب گرفته شود و او با حسرت از صحنه خارج شود.
حتی به این میاندیشیدم که کاش عباسی از شافر پیشه بگیرد و در نمایشی که موضوعش فیلم است در اوج مردن فرهاد، صدایی میگفت کات و نور میرفت تا بازی نهایی در یک بازی دیگر خاتمه یابد. همانند کسی که در خواب خودش بیدار میشود. مخاطب در آن صورت در هزارتوی ذهن نویسندهای اسیر میشود که گویی در مرگش قلم میزند و آدمها را جابهجا میکند؛ ولی چنین نمیشود.
همه چیز در یک سرخوشی به پایان میرسد. سرخوشی از جنس موسیقی ری چارلز فقید. حتی آن بازیها در قالب تمرین فیلمنامه «در حال و هوای عشق» فرهاد هم نیست. کمی حالم گرفته میشود. بازی و رقابت زود تمام میشود. به نظر میرسد در پایانبندی عباسی محافظهکارانه عمل کرده است. او از نقطه B ترسیده است. او از دست دادن یکی از قهرمانانش را نمیپسندد و هراس دارد همچون فرهاد کسی به دورش نباشد. فرهاد بدون زنی در کنارش تعریف نمیشود و این برای نویسنده خطرناک است؛ چرا که او هنوز نمرده است. باید تلاش کند و وقت بگذار تا در سرحد خود، در آفرینش نقطه B جان دهد، با همان موسیقی سرخوشانه تا آشنازدایی کار کامل شود.