در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ن ر گ س ‌: من شروع به دویدن کردم. کسی بلند فریاد کشید و من شروع به دویدن کرد
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 06:48:19


من شروع به دویدن کردم. کسی بلند فریاد کشید و من شروع به دویدن کردم. این من نبودم که فریاد کشیدم. من خواب بودم؛ خوابِ خواب. توی قرن پانزدهم هجری خواب بودم که او فریاد کشید. اویی که نمی‌شناختمش.

به شدّت می‌دویدم. وحشت کرده بودم. صدای تپش قلبم تمام مدّت توی گوشم بود. بلندتر از همیشه. بیابان بود. همه‌جا بیابان بود. می‌خوردم به باد و باد موهایم را پریشان کرده بود. نور ماه وحشتم را بیش‌تر می‌کرد. همه‌جا غریب بود برایم، همه‌چیز.

و ناگهان صدایی به گوشم رسید.

و ناگهان صدایی به گوشم رسید و من بی‌اختیار سرعتم را کم کردم. صدا در عین دور بودن خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک. ... دیدن ادامه ›› از جایی میان وجودم. از جایی میان قلبم. صدا از دوردست‌ها می‌آمد امّا من از لابه‌لای تپش‌های قلبم که آرام و آرامتر می‌شد می‌شنیدمش.

حالا آرام آرام راه می‌رفتم که صدا را میان هیاهوی شب گم نکنم. حالا چشم‌هایم رو به رو را می‌دیدند. و رو به رو...

رو به رو تمام آرزوی من بود. نخل، نخل،نخل...رو به رو نخلستان بود.

مبهوت سرجایم ایستادم. صدا از میان نخلستان می‌آمد: «اللهم انّی اسئلک الامان..» چشم‌هایم را بستم. «اللهم انّی اسئلک الامان یوم لاینفع مالٌ و لا بنون...» یادم آمد من همه‌چیزم را توی قرن پانزدهم جا گذاشته‌ام....«الّا من اتی اللهَ بقلبٍ سلیم» من همه‌چیزم را توی قرن پانزدهم جا گذاشته بودم امّا...امّا قلبم را...

صدا، قلبم را جادو کرده بود. آرام به خاک افتادم. می‌گفت: «و اسئلک الامان یوم یعضُّ الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذتُ مع الرسول سبیلا...» اشک‌هایم چکید. «و اسئلک الامان یوم یُعرَف المجرمونَ بسیماهم»..صدا محزون بود. صدا به وسعت تاریخ محزون بود.

آرام به خاک افتادم و با صاحب صدا گریه کردم. چرا گریه کردم؟ نمی‌دانم...فقط می‌دانم صدا قطره‌ای از غم صاحبش را توی چشم‌های من ریخته بود. و ذره‌ای از بارش را، روی دوشم نهاده بود.

بار سنگینی بود. کمرم را خم کرد.

«مولای یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبدَ الّا المولی» بغض توی نخلستان داد می‌زد؛ همان بغضی که قرن‌ها گلوی تاریخ را فشرده و خفه‌اش کرده بود. و صاحب صدا میراث‌دار همین بغض بود.

من باید این میراث‌دار را می‌دیدم. سرتاسر قرن پانزده از حرف این میراث‌دار پر بود. من باید او را می‌دیدم و از مردم قرنم برایش می‌گفتم. از دردهاشان، غصه‌هاشان، قلب‌های غمگین‌شان. از جا برخاستم.

به سرعت از جا برخاستم. باید به نخلستان می‌زدم. باید او را می‌یافتم. باید با او حرف می‌زدم...

تند راه افتادم؛ تقریباً شروع کردم به دویدن. حرف‌هایی که باید می‌زدم پشت سر هم توی ذهنم ردیف می‌شدند. نمی‌دانستم لحنم باید چگونه باشد. نمی‌توانستم تمرکز کنم. توی ذهنم حرف‎هایم را داد می‌زدم. «پس کجایی؟! پس چرا نمی‎آیی؟ اینهمه سال در به دریِ ما کافی نبوده؟ این‎همه سال تنهایی؟ این‎همه سال غربت؟ این‌همه سال ظلم؟ چرا به ما وعده آمدنت را دادند؟ چرا خواستند ما همیشه در انتظار بمانیم؟ چرا بلاتکلیف‌مان نگاه داشتند؟» توی ذهنم در برابرش زمین خوردم. «آقای من! لطفاً به من بگو هرگز نمی‌آیی! لطفاً به من وعده بده که مردم عصر من هرگز تو را نخواهند دید! لطفاً به من بگو آمدنِ تو دروغ است. لطفاً به من بگو ما را بازی می‌دهند وقتی می‌گویند باید خوب شویم که تو بیایی! تو هیچ‌وقت نمی‌آیی! به خواب شاید، به گوشه نخلستان شاید. امّا به دنیای حقیقیِ ما هرگز. به میان ما آدم‌ها هرگز...»

«امّا» قلبم ایستاد. «پس چرا بغض کرده‌ای؟ پس چرا غم داری؟ پس چرا این‌وقت شب بیداری؟ آیا این عادتِ هرشب توست؟ توی این نخلستان، تنها، بی‌کس، غریب و گریان؟...» قطره‌های عرق تند روی پیشانی‌ام می‌لغزیدند. ایستادم و در لحظه فهمیدم که حتی یک قدم هم جلو نرفتم. نخلستان همان‌جا بود که بود، و من همان‌جا که بودم. مبهوت ماندم. پس من کِی دویده بودم؟ من به کجا دویده بودم؟ چرا این دویدن فاصله‌ی مرا با او کم نکرده بود؟ اصلاً...اصلاً من دویدم؟ اگر ندویدم پس چرا تمام بدنم ملتهب است؟ پس چرا این‌قدر عرق کردم؟ پس چرا پاهایم سنگین شده‌اند و درد دارند؟ بدن؟ التهاب؟ عرق؟ پا؟ درد؟...چرا این کلمات را حس می‌کنم امّا اینقدر از من دورند؟...

کارم داشت به جنون می‌کِشید. صورتم را لمس کردم؛ با تمام اجزایش، دستانم را، پاهایم را. همه‌چیز سر جایش بود. امّا همه این‌ها من نبودم. یادم افتاد من توی قرن پانزده جا مانده‌ام.

۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید