روزهاست
چکاوکی در گلویم میخواند
قصیده ی سرخ وداعت را
و چکامه ای از شعرم میگریزد
که هر صبح بی قافیه،به دنبال چاره ای باشم،
سپیدتر از بوم یکرنگی سهراب
تا درونم را با لحظه آشتی دهم
روزهاست که اینگونه ام
چمدانی در دلم بسته میشود
و چشمهایم قصد سفر میکنند
به طولانی ترین خواب زمستانی،
تا بهاری نیاید هرگز،
که تو در کنارم نباشی...
مهساعلیپور