تو این کشوقوسا، یه جا واسه ما هست. یه جای دور توی یه شهر کاغذی که خودمون نقاشیش کردیم. هفتادوهشت تا دره، که بومیها میگن اگه از این درهها رد شید میرسید به یه آبادی که یه مرد کامل منتظرتونه. هر دره به درهی دیگه با یه طناب نازک وصل شده. باید از روش رد شی؛ از رو اولی و دومی و هفتادمی. باید تعادلتو حفظ کنی. هفتادوهشتمی رو که رد کنی میرسی به آبادی، قبل آبادی یه مرد قدبلند با چشمای کنجکاو وایساده؛
تو مرد رو نمیبینی، مرد فقط توهم زنه،
داری انتظارو میبینی. انتظار زن مردونهس، واسه همین زنا وقتی انتظار میکشن فکر میکنن عاشق یه مَردن.
_ چند تکهی لغزان...