پس از آغاز: زمان-تصویر در «اسب تورین»
مواردی درباره ی سینمای بلا تار
«در شهر تورین پیرمردی از خانه ی شماره شش واقع در خیابان کارلو آلبرتو بیرون می آید.شاید برای پیاده روی یا برای رفتن به ادره ی پست،برای دریافت نامه هایش...جایی نه چندان دورتر از او یک گاریچی که هیچ متوجه حضور او نیست،با اسب لجوج خود سر و کله می زند.با وجود اصرار و ابرام زیاد گاریچی، اسب از جای خود تکان نمی خورد.در این حال گاریچی ... عنان از کف می دهد و شلاق خود را به روی اسب روانه می سازد.پیرمرد به میان جمعیت گرد آمده بر آن جا می آید و همین باعث می شود که گاریچی خشن که از شدت خشم کف به دهان آورده است از کار خود باز ایستد.پیرمرد با آن جثه ی تنومند و سبیل پرهیبت اش ناگهان به روی گاری می جهد و دست بر دور گردن اسب می نهد و آرام می گرید.همسایه اش او را به خانه می برد.او دو روز روی تخت خود ساکت و بی حرکت می خوابد تا بالاخره این آخرین کلمات را بر زبان می آورد:«مادر من دیوانه شده ام».او تا ده سال دیگر را در جنونی آرام تحت مراقبت مادر و خواهران اش به سر می برد،اما از سرنوشت آن اسب چیزی نمی دانیم»(از گفتار ابتدای "اسب تورین").
«اسب تورین» با فیلم برداری سیاه و سفید و شاعرانه ی خود،بار دیگر پرسش اساسی سینمای نیمه ی دوم قرن
... دیدن ادامه ››
بیستم را در فروپاشی ادراک خطی و کلاسیک زمان به میان می کشد...دوربین بلا تار که در تضادی اساسی با سینمای«حرکت-تصویر» (در معنایی که دلوز از این سینما دارد) قرار دارد.زمان-تصویر را در رابطه با امکان یا عدم امکان حرکت و تغییر در جهان قرار می دهد.همه چیز در این جا وابسته به حرکت اسب است...این در ظاهر و در ابتدا مقوله ی ساده ای به نظر می رسد...اما به تدریج مشخص می شود که عدم حرکت اسب به معنای توقف زمان و ناممکنی تغییر است...فیلم که در شش روز پیاپی می گذرد،زندگی پدر و دختری را در گوشه ای تک افتاده،بی درنگ ابعادی هستی شناختی می بخشد که مرتبط با آغاز خلقت در هفت روز است...نمای بی نظیر آغازین فیلم که حرکت مشقت بار اسب را برای رسیدن به خانه نشان می دهد،با رسیدن دختر و استقبال او از پدر «نمای یال های اسب در باد را با گیسوی دختر پیوند می زند»:هم چنان که اسب یگانه وسیله زندگی این دختر و پدر است،دختر نیز تنها امکان پدر برای زنده ماندن است...بلا تار از طریق کندی بی نهایت،زمان-تصویر را نشان می دهد؛در واقع ،دو راه اساسی برای نشان دادن زمان-تصویر وجود دارد:یا سرعت بی نهایت و یا کندی نامتناهی.و تار راه دوم را بر می گزیند.شیوه ای که فیلمسازان صاحب اندیشه ای چون سهراب شهیدثالث پیش تر به گونه ای دیگر آن را تجربه کرده اند...از این رو تار به مولفه های«سینمای ناب» نزدیک تر می شود...فیلم روایت گر شش روز از زندگی سخت و مشقت بار این پدر (پیری که یک دست اش از کار افتاده ) و دختر است که عموماً در سکوت و کم ترین میزان ارتباط می گذرد و روز هفتم را «هیچ کس نمی داند که چه خواهد شد»...آیا آن ها پس از خشک شدن چاه آب و تمام شدن آذوقه ی سیب زمینی شان در این منطقه ی سرد و بوران زده زنده خواهند ماند؟ یا آن که زمان-تصویر امکانی برای خروج آن ها از این بن بست پیش می گیرد...
اسب از منظر فلسفی در این فیلم رابطه ای خاص نه با حرکت صرف،بلکه با زمان دارد...توقف زمان در این نقطه به نحوی است که پدر و دختر ورود هر گونه مزاحمی را بر نمی تابند...و درشکه ای را که با تعدادی از افراد خوش گذران سر می رسد،به منزله ی یک تهدید تلقی می کنند...درشکه ای که حاملان اش از دختر می خواهند با آن ها به امریکا برود...تار زندگی ناپایدار و بی ثبات بشری را که «هم چون برگی در تازیانه ی باد است»تصویر می کند..در تمام طول فیلم برگ ها در هوا معلق و در حال حرکت اند..و باد لحظه ای متوقف نمی شود..این دقیقاً همان عباراتی است که دختر با سواد اندک خود از روی کتاب مقدس می خواند...
نماهای دقیق و حساب شده ی فیلم که هرگز از محدوده ی خانه و اطراف آن فراتر نمی رود به نحوی اسیر بودگی پدر و دختر را در تکرار و ناتوانی از تغییر تصویر می کند...و اسب بیماری که نمی تواند آن ها را به جایی ببرد،در تلاش دختر و پدر برای رفتن از این خانه ناکام می ماند و آن ها مجبور می شوند که به خانه بازگردند...
نمای پایانی فیلم که دختر در نوعی افسردگی ناشی از وقایع تلخ زندگی اش گرفتار آمده،«زمان-تصویر»را موکول به روز هفتمی می کند که هنوز نیامده است....به این ترتیب بلا تار با نوعی «نشان گذاری» فیلم را به اتمام می رساند که آینده را کاملاً موکول به حال نمی کند،بلکه امکان یک تصویر دیگر از زمان را نیز پیش می کشد...