(خواندن این مطلب برای کسانی که نمایش دیدن هم شاید جالب نباشه و یه سری جملات درهم و بی ربط و ناقص کنار هم گذاشتم تا فقط این ولع نوشتن از خودم دور کنم و یه برون ریزی ذهنی انجام بدم )
ادم بعضی وقتا اصلا دوست داره تخم بذاره... حتی یادش میاد 2 سال پیش هم یه همچی موقعی تخم گذاشته بود ولی هنوز نگه داشته و هر از چندی بهش نگاه میکنه و یادش میاد چی شد تخم گذاشت..!!! من 2 سال پیش در یه تماشاخونه تو سرداب و صندلی هایی که یکم جم و جور بود و سردابی که به خاطر قدیمی بودنش دوسش دارم یه تخم گذاشتم وقتی عطرش پیچید تو هوا و چشمش افتاد تو چشم وقتی بیل رفت هوا وقتی چراغ قرمز شد چراغ سبز شد چراغ قرمز شد چراغ سبر شد... وقتی بابام تو استادیوم هی فحش داد به قوم مغول وقتی زدم زیر گوش اون بزرگوار که بابا ویل درانت تاریخ کدوووم تمدن نوشته ؟؟؟!!! وقتی تو قبر بودم و پارچه رو زدم کنار و دیدم خوشگلتر شده زنم نمیگم بابامو میگم وقتی اومد تو کلاس و گفتم برپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا نمیدونم شایدم وقتی بیل امد پایین و من وقتی مشت توی صورتم بود داشتم نگاهش میکردم که یه خط باریک خون از سرش امد و صورتش خوشگلتر کرد.
من دوباره تخم گذاشتم 2 سال پیش نه همین چند روز پیش وقتی دوباره رفتم اما ایندفه تو یه تماشاخونه جدید و نشستم و سعی کردم وقتی احسان گودرزی داره داستانشو تعریف میکنه دیالوگ ها رو باهاش تکرار کنم . وقتی دوباره رفتم تو کلاس وقتی امد تو کلاس و درو باز کرد پاشدم وقتی رفت سریع پریدم بیرون و پیداش کردم و گفتم دوست دارم گفت تا ببینم چی میشه....... !!!!
من در اجرا قبلی خیلی نتونستم در حین نمایش، نمایش بفهمم و واقعا درگیر نمایش بشم شاید به خاطر
... دیدن ادامه ››
چند وجهی بودن نمایش بود ولی این بار کامل با وجودم رفتم که برم تو نمایش و حسش کنم...
حسش کنید باهاش برید و تخم بذارید. وقتی عکس امد در خونتون حتما برید و تشکر کنید از پلیس به خاطر این عکس که تنها یادگارشه وقتی حتی فیلم عروسی هم از بین رفته ...
نمایش تموم شد امدم بیرون و قصدم این بود که نمایش بعدی که اسلحه ناموس منه رو یه روز دیگه ببینم ولی یه دوست از نوع درجه یکش و قدیمیش دیدم که یاداور روزای خوبه تیواله گفت برو ببین و من انگار فقط همینو میخواستم تا برم بلیط بخرم و بگم اقا من میخوام اون یکی هم ببینم..
نمایش اسلحه ناموس منه
راستش رو بخواین این متن های گودرزی اصلا یه جوری که تا چند بار نبینی نمیشه به عمق مطلب رسید و باهاش له شد و له شد...
ولی به اندازه ای که میشد سعی کردم بفهمم گوش دادم رفتم تو سالن تئاتر مستقل تهران وقتی نشسته بود جلوم کنار شوهرش بالاخره امدم جایی که هی از تو بیسیم بهم میگفت بیا ... نشسته بودم و داشتم به ادما نگاه میکردم اون همیشه با من بود اخه اسمش گذاشته بودم روی اسلحه ام و صداش تو ذهنم باهام همیشه حرف میزد حالا جلوم بود و من روی صندلی تو تماشاخونه داشتم نمایش میدیدم شایدم خودم بودم که نمایش شده بودم نمیدونم چی شد که امد و زد زیر گوشم و من شروع کردم به فکر کردن و تصمیم گرفتن که ترسو نباشم که 30 ثانیه وقت دارم که بکشمش.. رفتم زیر چادر مامان همه جا تاریکه من زیر چادر مامانم شایدم الان تو جاده ام که اتوبوس میاد و بوش میپیچیه تو هوا و میفهمم که اون تو اتوبوسه.. شایدم حواسم نبوده و یه لحظه سرم گذاشتم روی دوشش .. (سخته باید خیلی بهتر ببینم تا بگم ) فقط میتونم بگم چشامو بستم.. رفتم .. امد .. نشست کنار شوهرش داشت نمایش نگاه میکرد فقط 30 ثانیه وقت داشتم که سرم بذارم روی دوشش و -------
شاید باورتون نشه ولی من باز تخم گذاشتم.
#تئاتربازار
https://www.instagram.com/teatrbazar/