کار گروهی در محیط های کاری جامعۀ ما چندان قابل تحمل نیست و معمولا پذیرش گروه غیر ممکنه؛ برام عجیبه که گاهی دزدی، زورگیری و قتل به روش گروهی انجام میشه و به نتیجه میرسه. شاید چون روابطشون یه رابطه ی win-win هستش.
حسی که مریم در پایان فیلم منتقل میکرد: این بار برای رضایت گرفتن میرم و بدون شک رضایت میگیرم؛ چون بدتر از صورتِ سوخته شدۀ من با اسید نیست که، از قصاص مجرم صرف نظر کردم.(من می بخشم برای دلِ خودمه یا بواسطه بخششم میخوام ابزاری جهت گرفتن رضایت از دیگران درست کنم مثل وقتی که پاشا من رو برد به آشپزخونه، تا از مراحل ساخت شیشه عکسبرداری کنم، چند لبخند به او زدم. پاشا که مردی احساسی بود با این لبخندها دنیایی ساخت از عشق در حالیکه لبخندهای من حساب شده بود چون دختری منطقی و جدی در کارم بودم و خوشحالیم به خاطر عکسهایی بود که میتونستم در کارم ازشون استفاده کنم در واقع خوشحالیم بخاطر کارم بود چون همه چیز من کارمه، اینگونه عشقی یکطرفه شکل گرفت، الان پاشا رو می بخشم تا برای امثال پاشا رضایت بگیرم و از صورت سوخته ام توی کارم استفاده میکنم)
بیشتر تصمیم ها بیش از اینکه براساس صورت مسئله بیرونی انجام بشن با توجه به احساس درونی ما گرفته میشن، مثلا ما با کمک به فقرا، فقر رو از بین نمی بریم بلکه میخوایم حس بهتری داشته باشیم، تصمیم گرفتن برای بخشش یا قصاص هم همین گونه اند، هر دو باعث ایجاد حالِ خوب میشن برای افرادی که اونا رو اتخاذ میکنن
حالِ خوبی که اینگونه تصمیم ها به آدم میده نباید مسئولیتِ ما رو برای کمک به رفع این مشکلات از بین ببره