هر دمی و بازدمی
حبس و آزادی را تجربه می کنم..
زبانی زیرِ پوستم..دوست..دوست..را زمزمه می کند..
دل در گروِ اندیشه..
منمنه دارم تپشِ شوق را بکاهم..
به گفتاری آتشِ اندیشه را فرو نشانم..
بنشینم..برخیزم..
زبان و گفتار یاری نمی کند که:
بنشینم و صبر پیش گیرم..
دوست..
زبانِ زیرِ پوست..
دلهره..منمنه..
اشتیاق..
همه منند اینها..
من که ام؟ کجایم؟
نمی دانم..
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست