فیلم قرار است عاشقانه ای باشد در ستایش و بزرگداشت موسیقی، که در دومی نسبتا بهتر از اولی عمل می کند. موسیقی در فیلم معجزه می کند، انگار همه ی پیوندهای دنیای فیلم به واسطه ی آن رقم می خورند و موسیقی است که آدم های قصه را عاشق می کند. کمتر نمایی در فیلم وجود دارد که در آن نوای موسیقی شنیده نشود و سعی شده به آن شخصیت داده شود.
کادرهای دیدنی و نماهای چشم نواز کارگردان این بار کمتر خودنمایی می کنند و در کنار عناصر دیگر فیلم در آن حل شده اند.
فیلم نسبت به آثار قبلی فیلمساز قصه گو تر شده و در مورد شخصیت ها در خوشبینانه ترین حالت شاید بتوان فقط اندکی با شخصیت دو عاشق زمان قدیم و حال ارتباط برقرار کرد که البته آنها هم بعضا متناقض رفتار می کنند و بقیه ی شخصیت ها بی پرداخت باقی مانده اند. به همین دلیل است که عشق های فیلم از آب در نیامده اند و ملموس نیستند. غافل گیری بزرگ فیلم هم، نه تنها کارکردی ندارد بلکه تماشاگر را از برقراری ارتباط با یک شخصیت بالقوه که می توانست شکل بگیرد، بی نصیب می گذارد (البته در این صورت قصه ی فیلم دیگر این نبود و چیز دیگری می شد).
اما مشکل بزرگ ارغوان (برای بنده) برمی گردد به محتوای آن و پیام ساده انگارانه و البته سطحی ای که ارائه می دهد؛ سطحی نه در شیوه ی بیان که به نظرم فرم فیلم قابل احترام است و محتوا به خوبی از دل آن بیرون می آید، بلکه خود آن مفهومی که منتقل می کند. ارغوان به جای اینکه روی تماشاگر تاثیر بگذارد، او را به چالش بکشد و حس و فکر و ذهنش را درگیر کند به شکل نصیحت وار و راحت الحلقوم به او پیام اخلاقی می دهد و از این جهت حتی می توان آن را هم تراز با تولیدات تلویزیونی دانست (البته اگر مرعوب رنگ و لعاب و فرم آن و کلاس بالاترش نسبت به این آثار نشویم)
در آخر، اگر این دو فیلمساز عزیز به جای این همه دغدغه ی فرم، اندکی روی محتوا و مفهوم کلی آثارشان تمرکز کنند شاید بتوانند فیلم های به مراتب بهتر و قویتری بسازند.